صاحبخونهام به قولش عمل کرد. دقیقا روز بعد، مورِی اومد و سوراخ دیوار رو گچ گرفت. اون هر شانسی برای داشتن جلسههای بیشتر با دکتر دِیمیِن رو از من گرفت.
در واقع یک هفته کامل بدون هرگونه برخوردی بین من D.H. Hennessey گذشت.
سگها هنوز هر روز صبح پارس میکردن ولی من جرعت کافی برای اینکه برم اعتراضی بکنم نداشتم. من حالا میدونستم که دوستدختر سابق دِیمیِن اونا رو ول کرده. اگه بتونم تو یه موقعیت خوب قرار بگیرم، میتونم از پنجره ببینمش.
یه روز، من زمان رو به خوبی مدیریت کردم تا درست سر موقع پایین رو نگاه کنم؛ دختری که هم سن و سالهای خودم با موهای کوتاه قهوهای بود رو دیدم که داشت همراه با دوتا سگ روتوایلر با عجله وارد آپارتمان میشد. من سریع بهسمت در خونهام رفتم و یهکم بازش کردم تا بهتر بتونم جاسوسیش رو بکنم ولی دختر اونقدر سریع بود که نتونستم کاملا ببینمش، اما کاملا فهمیدم که از من ظریفتر و جذابتره.
بعد از پنج دقیقه، تونستم صدای قدمهاش را حینی که داشت از آپارتمان بیرون میرفت، بشنوم. وقتی که از پنجره نگاه کردم، اون داشت طول حیاط رو میدوید.
کنجکاو بودم بدونم الان باهم چه رابطهای دارن. کاملا دوستانه؟ یا هنوز با هم سکس میکردن؟ کنجکاو بودم که بدونم کدومشون اول تمومش کرده؟ همچنین کنجکاو بودم که بدونم چرا دارم به چیزی که کلا به من ربطی نداره فکر میکنم. خب، واسه "چرا" گفتن دیره. من همیشه دارم دربارهی دِیمیِن فکر میکنم. ولی از یه چیزی مطمئنم؛ مطمئنم که فکرکردن به دِیمین، یک دنیا بهتر از فکرکردن به الکه.
بعدازظهر ، وقتی که داشتم میرفتم سر کار، فهمیدم که از آخرین بار که دیوار رو چک کردم، تا حالا، دِیمیِن یه چیز کوچیکی به دیوار اضافه کرده.
حالا رو دیوار، نقاشیه قسمتی از اهرام بود.
وقتی که به استعدادش و جزئیات پیچیدهی کار جدیدش دقت کردم، بدنم از تعجب لرزید. رنگها همشون تو یه نقطه به هم دیگه رسیده بودن. دوست داشتم معنی این نقاشیها رو بدونم. دِیمیِن هِنِسی شخصیت فوقالعاده پیچیدهای داشت.
وقتی به مرکز جوانان رسیدم، آریِل تو دفترم منتظر بود و انگار که گریه کرده بود.
لعنتی.
با اینکه حدس میزدم چی شده باز پرسیدم:
_ چی شده؟!
_ من دربارهی کای درست فکر میکردم. اون داشت من رو گول میزد.
_خیلی متاسفم!
بعد از اینکه گذاشتم خودش رو کاملا خالی کنه، گفتم:
_ یه چیزی بهعنوان دعای آرامش وجود داره؛ تا حالا دربارهش چیزی شنیدی؟
_ اونیکه ما توش دعا میکنیم تا قوی باشیم و بتونیم چیزهایی که نمیتونیم تغییرشون بدیم رو قبول کنیم؟ آره، مامانم این رو خیلی وقت پیش بهم یاد داد.
_ آره همون. من هنوز هم انجامش میدم ولی میدونی؟ در واقع ما انتخابی نداریم و مجبوریم خیلی چیزا رو قبول کنیم. مهم اینه که سعیمون رو بکنیم و به زندگی ادمه بدیم.
من به خودم لبخند زدم؛ داشتم همون توصیههایی که دِیمیِن به من کرد را به آریل میکردم. و خب، گفتنش به دیگران خیلی آسونتر از انجامش بود.
همون شب، وقتی که داشتم به خونه برمیگشتم، بهدلایلی، احساس آرامش بیشتری نسبت به چند وقت اخیر داشتم. تصمیم گرفتم که از سوپر مارکت، لازانیای یخ زده بگیرم. باید بپزمش و با کمی شراب بخورمش. شاید هم یه چیزی تو نت فلیکس* دیدم. اوه، من واقعا براش هیجانزدهام.
اُه پسر! زندگی من واقعا مایهی تاسفه.
بعد از اینکه به آپارتمانم رسیدم، لازانیا رو تو ماکرووِیو گذاشتم. فقط چهارده دقیقه وقت میخواستم تا بپزه. تو چهارده دقیقه میتونستم برم دستشویی، پاهام رو بشورم، حمام کنم و شاید یهکم کتاب هم تو وان بخونم.
این طبیعتا بهترین ریلکسی بود که تاحالا تو زندگیم داشتم. توسط شمعها دوره شده بودم و تو کتاب عاشقانه اعتیادآوری که جید به من داده بود، غرق شده بودم. من معمولا کتابهای پیچیده رو نمیخونم ولی جید اصرار داشت و میگفت مطمئنن خوشم میاد. من هم واقعا ازش خوشم اومد تا حدی که از داغترین لحظهی کتاب لذت بردم و بعد خوابم برد.
صدای سیستم هشدار حریق و بوی سوختن پنیر، باعث شد که بهشدت از تو وان بپرم بیرون. حولهام رو چنگ بزنم و بدوم تو آشپزخونه تا اثری از ماکرووِیوَم پیدا کنم. اون تو آتیش داشت میسوخت.
کاملا ترسیده بودم؛ یه کاسه برداشتم و پر آبش کردم. قبل از اینکه آب را بریزم، در خونهام بهشدت باز شد. دِیمیِن بهسمت من دوید و سعی کرد با کپسول آتش نشانی، آتیش رو خاموش کنه و همزمان سر من هم داد میکشید که برگردم عقب.
همهچیز خیلی سریع اتفاق افتاد. من همونجا وایساده بودم و مثل مردهها بیحس بودم و حولهام را عین اون که داشت آتیش رو خاموش میکرد، چسبیده بودم.
وقتی آتیش کاملا خاموش شد، ما هردومون کاملا ساکت اونجا وایساده بودیم و به بقایای زغال شدهی ماکرووِیو محبوبم نگاه میکردیم. خود ماکرووِیو آتیش گرفته بود ولی خب کابینتها هم کمی سوخته بودن.
من از دود سرفه کردم.
_ این دیگه چه کوفتی بود!؟
_ متاسفم! من خسارت کابینت رو میدم. من...
_ چه اتفاقی افتاد؟
_ لازانیای یخ زده... اون سوخت!
_ نه منظورم اینهکه... چطور این اتفاق افتاد؟
_ خب، من داشتم تو وان کتاب میخوندم که....
______________
*نت فلیکس: نتفلیکس، (Netflix) یک شرکت جهانی رسانه سیال و تولیدکننده مجموعههای تلویزیونی است که تا آغاز سال ۲۰۱۶ بیش از ۷۵ میلیون مشترک دارد.
______________
CZYTASZ
※همسایه دوستداشتنی من※
Romansچِلسی جِیمسِن؛ بعد از پایانی دردناک برای رابطه اش، تنها زندگی می کند. تلاش می کند تا مشکلات را پشت سر گذاشته و به جلو حرکت کند، هر چند که کار آسانی نیست؛ چراکه به عنوان شخصی که متوجه شد دوست پسر قبلی اش به او خیانت کرده و عاشق شخص دیگری شده است، احس...