همونقدر که عروسیمون در سانتا کروز شگفتانگیز بود، بههمون اندازه هم نتونست باعث آرام گذشتن دقایق بشه.
روز جراحی دیمین زودتر از اونکه من آرزو میکردم، رسید. خب اگه به من بود، به کل نمیرسید.
در طول راه رسیدن به استنفورد، لحظهای دست من رو رها نکرد. ما هردو بهطرز ترسناکی ساکت بودیم.
بعد از اینکه دیمین ماشین رو در پارکینگ بیمارستان پارک کرد و موتور رو خاموش کرد، هردوی ما اندکی درنگ کردیم. واضحه که هیچکدوم از ما برای چیزی که قرار بود با اون مواجه بشیم، آماده نبود. به من نگاه کرد، دیگه نمیتونستم ترس رو با هیچ ماسکی بپوشونم.
_ اشکال نداره اگه بترسی چلسی. فراموش کردی که من میتونم تو رو بخونم.
_ میخوام بهخاطر تو قوی بمونم.
دستهام رو بهسختی فشرد.
_ همهچیز درست میشه عزیزم. پس اشکالی نداره اگه ترست رو بروز بدی.
وقتی وارد شدیم، نمیتونستم کلماتی که میخواستم بگم رو به زبان بیاورم. انگار که کلماتی که نمیتونستم بسازمشون درحال خفه کردنم بودند.
درهم شکسته بودم و بهسختی میتونستم حرف بزنم. با اینحال تصمیم گرفتم تا بگم:
_ بهتره تا خوب بشی، چون من نمیتونم بدون تو زندگی کنم.
اشکها بیپروا توی چشمهام جمع شده بودند، من یه وظیفه داشتم، قوی موندن بهخاطر اون، و تو همون هم شکست خورده بودم.
_ وقتی من اونجام، دوست دارم به چیزهایی فکر کنی که پیش رو داریم، مثل برنامه ریختن برای اون یکی عروسیمون. فقط روی چیزهای خوب تمرکز کن و بعد، با گذشت هر ساعت، ما به پشت سر گذاشتن این تنش نزدیکتر میشیم.
من سر تکون دادم، انگار که ممکن بود تا در این لحظات، به اونچه که پیش رو داریم فکر کنم.
به راهش ادامه داد.
_ هیچ اتفاقی نمیافته، خب؟ ولی اگه خدایی نکرده اتفاقی افتاد، میخوام تا چیزی رو که اون موقع دربارهی اینکه نمیخوام هیچوقت نقل مکان کنی، نادیده بگیری. میخوام تا نقل مکان کنی، به راهت ادامه بدی و شاد باشی.
سرم رو بهسرعت تکون دادم.
_ نمیتونم همچین مکالمهای رو باهات داشته باشم دیمین.
_ چرا میتونی، چون قرار نیست اتفاقی بیفته. ولی لطفا، من نیاز دارم تا اینا رو به تو بگم.
_ باشه.
_ اگه اتفاقی برام افتاد، نمیخوام تنها بمونی یا برای ادامهدادن به زندگیت احساس گناه کنی.
سرم رو فقط برای اینکه اون احساس بهتری داشته باشه تکون دادم؛ اما از اعماق قلبم میدونستم که اگر اتفاقی برای دیمین بیفته، هیچ ادامه دادنی در کار نخواهد بود. این از آن نوع عشقها بود. از آن نوع "فقط یک بار در طول زندگی". از آن نوعی که مادر و پدرش داشتند. از آن نوعی که من نمیتونستم با اِلِک یا هرکس دیگهای داشته باشم، چون فقط با دیمین امکانپذیر بود.
_ تو عشق واقعی منی. مبارز من. تا حالا اون آهنگ رو شنیدی؟ مبارز؟ اونی که برای کیت اوربان؟
اون گفت:
_ من از رادیو شنیدمش. من رو یاد خودمون میندازه.
من از اینکه اون هم متوجهی اون شده بود متعجب نشدم. ما به مسیرمون ادامه میدادیم.
با سرش اشارهای کرد.
_ بزن بریم. بیا از این لعنتی بگذریم. من یه همسر و دوتا سگ برای برگشتن دارم.
_ باشه. بیا انجامش بدیم.
داخل، دکتر تاسکانو متوجهی نگرانی ما شد و شروع به توضیح دادن کرد.
_ پس ما از هرچیزی که اتفاق میافته خبر داریم؟ ما شکاف رو در مرکز سینهی دیمین ایجاد میکنیم. ماهیچههای بریدهشده خودشون ترمیم میشن. ما طی عمل، از دستگاه قلب و شش مصنوعی استفاده میکنیم تا بقیه ارگانها با توقف قلب، آسیب نبینند. با پایان عمل، قلب دیمین بدون هیچ مشکلی دوباره شروع به تپیدن میکنه.
دکتر متوجه شد که تایلر و مادر دیمین، خارج اتاق ایستادن و از اونها خواست تا وارد بشن. اونها هم به اندازهی من بهنظر مضطرب میاومدند. دیمین از همه ما قویتر بود.
دکتر تاسکانو به تمامی سوالاتی که مونیکا داشت، پاسخ داد و سپس گفت:
_ جراحی حدود پنج تا شش ساعت طول میکشه. اگر کسی نیومد و باخبرتون نکرد، مضطرب نشید. ما معمولا تمامی پرسنلمون رو تو اتاق عمل، برای این جراحی نیاز داریم.
دیمین، تایلر رو به آغوش کشید و مادرش رو بوسید. اونها داشتند ما رو تنها میذاشتن تا باهم لحظاتی رو داشته باشیم که دیمین برادرش رو صدا زد.
_ رفیق، مراقب مامان و همسرم باش، روت حساب میکنم.
_ مطمئن باش، مرد.
بعد از اینکه در بسته شد، دیمین زمزمه کرد:
_ راستی، وقتی گفتم که تو باید به زندگیت با یه مرد دیگه ادامه بدی، اون مرد شامل تایلر نمیشه. اگه بخواد روی تو حرکتی بزنه، یه راهی برای برگشتن از مرگ پیدا میکنم و میام اختهاش میکنم.
باعث شد تا کمی بخندم.
_ گرفتم.
بعد از سکوتی طولانی، چیزی نمونده بود تا بگه بهجز:
_ دوستت دارم.
_ منم خیلی دوستت دارم.
_ بهخاطر من قوی بمون، باشه؟
_ باشه.
دکتر تاسکانو همراه با یکی از همکاراش برای بردن دیمین اومدند.
_ آمادهای؟
دیمین دستم رو برای آخرین بار، قبل از اونکه رهاش کند، فشرد.
_ بله.
همزمان با اونها که دیمین رو از اتاق خارج کردند و بهسمت سالن راه افتادند تا به اتاق عمل برسند، احساس ضعف کردم، انگار که زانوهام در حال تحلیل رفتن، بودند. درست لحظهای که درحال فروریختن بودم، دستهای تایلر رو بر روی بازوهام احساس کردم، بازوهام رو گرفته بود و اساساً از سقوطم جلوگیری میکرد.
_ حالش خوب میشه.
فقط سرم را تکان دادم، بهسختی سعی در متقاعدکردن خودم داشتم.
_ میدونم.
اون باید خوب بشه.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
※همسایه دوستداشتنی من※
Romantizmچِلسی جِیمسِن؛ بعد از پایانی دردناک برای رابطه اش، تنها زندگی می کند. تلاش می کند تا مشکلات را پشت سر گذاشته و به جلو حرکت کند، هر چند که کار آسانی نیست؛ چراکه به عنوان شخصی که متوجه شد دوست پسر قبلی اش به او خیانت کرده و عاشق شخص دیگری شده است، احس...