_ دقت کردی که اونا بیشتر از چند ثانیه کارکردن، این میزبانهای پسر خوشگل رو نشون نمیدن. سر اینکه وقتی دوربین خاموشه اونا عملا هیچ کاری انجام نمیدن، چقدر شرط میبندی؟
همونطور که دیمین روی کاناپه لم داده بود، کانال Home Improvement* رو تماشا میکرد و پاهای بزرگش رو روی لبهی دامنم گذاشته بود، به خط قرمزی که میون سینهی سخت و بیعیبش نقش بسته بود، نگاه میکردم. این جای زخم یادآور دائمی از ریسکی بود که اون برای هر دوی ما انجام داد.
میدونم که اون به انجام عمل جراحی تن داد تا نه تنها کیفیت زندگی خودش رو ارتقا بده، بلکه میخواست تا باهمدیگه شانس بیشتری برای زندگی داشته باشیم. این زخم همچنین یه یادآور دائمی برای نشاندادن ظرافت و حساسیت زندگی بود.
باید از اتاق بیرون میرفتم. هروقت بیش از حد احساساتی میشدم، از اینکه اون این احساسات رو در من ببینه میترسیدم. نمیتونستم اجازه بدم تا متوجه بشه که چیزی واقعا اشتباهه. حتی آماده نبودم تا خودم با اون روبهرو بشم و کاملا مطمئن بودم که دیگه نمیخوام تا اون رو با نوعی استرس روبهرو کنم؛ با نوعی فکر و خیال.
یه روز دیگه... یه حاشای دیگه.
عادت ماهانهام سه هفته عقب افتاده بود. با وجود اینکه من هیچوقت یه دوره هم از دست نداده بودم، نمیخواستم باور کنم که میتونم باردار باشم. نمیخواستم آزمایش بدم چون از عواقبش بهشدت میترسیدم. از درک احتمالات، از حدسزدن عکسالعمل دیمین عاجز بودم. پس، فقط گذاشتم که روزها بگذرند.
غیراز اینکه اون توی موقعیت آسیبپذیری بود. تازه شروع کرده بود تا به وضعیت نرمال برگرده، مخصوصا اینکه نزدیک به صددرصد اون شده بود. نمیتونستم اون رو در معرض استرسی غیرضروری قرار بدم. هنوز شانسی برای هیچی نبودن اون بود. جایی خونده بودم که استرس هم میتونه باعث عقب افتادن عادت ماهانه بشه. من هفتههای قبل از جراحی زیر حجم زیادی از استرس بودم و اون گفته میتونست کاملا صحیح باشه. من قرص مصرف میکردم، آن هم از نوعی که نود و نه درصد مواقع موثر بود.
______________
*اینطور که من متوجه شدم این کانالیه که توش کارهایی برای بهتر شدن وضعیت خونه رو یاد میدن. حالا این کارا میتونه تو زمینهی هرچیزی باشه. مثلا سیم کشی یا چوب یا لوله کشی یا هرچی دیگه.😁
______________هنوز هم، هرچقدر که تلاش میکردم تا با خود حرف بزنم، بیخبری و ندونستن ذرهذره روحم رو میخورد.
_ هی، چی شده؟
_ هیچی.
_ مزخرف نگو. بیا اینجا.
نزدیکم شد.
_ اینجا بشین.
به زمین روبهروی خودش اشاره کرد، بدنم رو بین پاهاش گرفت و شروع به مالش دادن شانههام کرد.
_ برات خیلی سنگین بود؟
_ چی؟
_ مراقب از من تو دورهی بهبودی؟
به پشت نگاه کردم تا صورتش رو ببینم.
_ معلومه که نه. خیلیم از مراقبتکردن ازتو لذت بردم. هیچوقت بهش فکرم نکن.
کف دستهاش رو دایرهوار روی ماهیچههام کشید.
_ پس، مشکل چیه عزیزم؟
دروغ گفتم:
_ فکر میکنم که هنوز هم با استرس چند ماه گذشته درگیرم وگرنه مشکلی نیست.
بعد از نیم ساعت تو همون وضعیت بودن، از روی زمین بلند شدم.
_ میدونی چی یادم افتاد؟ پنیر چدارمون تموم شده، میخواستم یهکم تاکو درست کنم. میرم یهکم از مغازه بخرم.
_ باشه.
آپارتمان رو با عجله ترک کردم.
سر پیچ خیابان، به آپارتمان تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم، تلفنم رو درآوردم و تنها خدا خدا کردم تا جید جواب بده. در این هفته به اون دربارهی تاخیر پریودم گفته بودم.
وقتی که جواب داد گفتم:
_ اوه، خدایا شکرت!
_ همهچیز مرتبه؟
_ فکر کنم دچار حمله عصبی شدم.
_ باشه، آروم باش. من اینجام. تو کجایی؟
_ نشسته بودم و با دیمین تلویزیون نگاه میکردم و باید از خونه خارج میشدم. داره کمکم متوجه میشه که یه مشکلی دارم.
_ گوش کن. باید یه آزمایش بدی. میدونم که نمیخوای بدونی ولی باید یهکم جربزه داشته باشی و انجامش بدی. در حال حاضر ندونستن یه مشکله.
_ باشه، الان بیرونم. یه تست میخرم و انجامش میدم. به دیمین گفتم که به خواروبار فروشی میرم.
_ باهات پشت خط میمونم. میتونی از یه دستشویی عمومی استفاده کنی؟
_ یهچیزی پیدا میکنم.
بعد از خریدن یه تست بارداری از داروخانه، تقاضا کردم که اگه میشه از سرویس بهداشتی کارکنان در پشت مغازه استفاده کنم. تلفنم رو، روی اسپیکر گذاشته و با دنبالکردن دستور عمل بر روی بیبی چک کارم رو انجام دادم.
روی توالت سرم رو میان پاهام گرفتم و آهی کشیدم.
_ حالا منتظر میمونیم.
بعد از سپری شدن چند لحظه در سکوت جید گفت:
_ نفس بکش، آبجی. نفس بکش. اگه باردار باشی، خب این یه اتفاق حیرتانگیزه. اون درک میکنه.
_ دیمین سالهای زیادی رو صرف نگران بودن برای سلامتیش کرده. نمیخوام بازم نگران چیزی باشه. براش مثل یه کابوس میشه، مخصوصا که هنوز کامل خوب نشده. من...
_ تمومه.
حرفم رو قطع کرد.
_ داشتم ساعت رو میدیدم. وقت چک کردنشه.
وقتی که با بیمیلی به بیبی چک روی روشور نگاه کردم، نوار قرمز رنگ خیلی هم سورپرایزم نکرد.
_ علامت مثبت رو نشون میده.
جید بازدم عمیقش رو تو گوشیه تلفن آزاد کرد.
_ باشه باشه، از پسش بر میایم. اوضاع درست میشه.
دهانم رو پوشوندم.
_ اوه! خدای من!
_ هر چه زودتر باید بهش بگی.
_ وقت بیشتری لازم دارم. قبل از اینکه بخواد با این روبهرو بشه بهقوت بیشتری نیاز داره. فکر نمیکنم حداقل تا دوهفتهی دیگه هم بخوام بهش بگم. نمیتونم اینکار رو باهاش بکنم. اول باید با یه دکتر درمیون بذارم.
_ باشه، برای این هفته یه وقت بگیر. ولی به من قول بده که نمیذاری خیلی بگذره و زود بهش میگی.
_ اگه میتونستم، هیچوقت بهش نمیگفتم.
YOU ARE READING
※همسایه دوستداشتنی من※
Romanceچِلسی جِیمسِن؛ بعد از پایانی دردناک برای رابطه اش، تنها زندگی می کند. تلاش می کند تا مشکلات را پشت سر گذاشته و به جلو حرکت کند، هر چند که کار آسانی نیست؛ چراکه به عنوان شخصی که متوجه شد دوست پسر قبلی اش به او خیانت کرده و عاشق شخص دیگری شده است، احس...