فصل بیست‌ودوم: تعهدهای ناخواسته

266 18 0
                                    

جراحی دیمین برای بیست‌وهشتم فوریه برنامه‌ریزی شده بود؛ یعنی کمی بیش از یک هفته‌ی بعد. 
طی یک ماه و نیم، هرکاری که از دستم بر می‌اومد انجام دادم تا برای اون قوی بمونم. اون نیازی به دیدن این‌که من بزدلانه ترسیدم نداشت؛ این به هیچ چیز کمکی نمی‌کرد. پس من به آرومی و در خفا با اضطرابم سروکله می زدم. من طی دوساعت وقت ناهارم، با یک روان‌شناس صحبت کردم و سعی کردم به‌جاش، چیز سبک‌تری بخورم. 
چند هفته‌ی اخیر شامل ملاقات‌های خاصی برای تدارکات عمل جراحی بود. دیمین باید نوار قلب می‌گرفت. با جراح و هم‌چنین متخصص بی‌هوشی ملاقات کرد و متحمل چندین آزمایش خون شد.
ما تصمیم گرفتیم که یک هفته قبل از جراحیش، بی‌سروصدا و جنب‌وجوش باشه. باید کاری می‌کردیم تا ریلکس کنیم و تلاشی برای خالی‌کردن ذهنمون بکنیم.  
یکشنبه شب، من و دیمین روی مبل نشسته بودیم و تلویزیون نگاه می‌کردیم. من وانمود می‌کردم که توی فیلم غرق شدم. اما درواقع به جراحی فکر می‌کردم.
لحظه‌ای بهم نگاه کرد و می‌تونم بگم که فهمید اصلا به تلویزیون توجهی ندارم. وقتی به‌نرمی پیشونیم رو بوسید، من ازش به‌عنوان یه آگاهی صامت برداشت کردم که داشت به من می‌فهموند دقیقا می‌دونه به چه‌چیزی فکر می‌کنم. وانمود‌کردن به این‌که همیشه حالم خوبه خیلی خسته کننده بود. می‌خواستم تا این روزها سریع سپری بشن و ما جراحی رو پشت‌سر بزاریم و هم‌زمان دلم می‌خواست تا این روزها به کندی بگذرن و به درازا بکشن، چون می‌ترسیدم. 
سرم رو دوباره بوسید و گفت: 
داری به این فکر می‌کنی که می‌خوای این هفته چیکارا بکنی؟
_ به این فکر می‌کردم که قراره کل وقتمون رو این‌جا بگذرونیم و یه‌کم اوقات خصوصی تو خونه داشته باشیم.
_ می‌تونیم این کار رو بکنیم یا می‌تونیم کار دیگه‌ای انجام بدیم.
_ تو ذهنت چی می‌گذره؟
_ شاید بتونیم ازدواج کنیم.
ضربان قلبم سریع‌تر شد. الان چیزی رو گفت که من فکر کردم گفت؟
قدرت کلامم رو ازم گرفته بود.
_ چی؟
_ می‌تونیم ازدواج کنیم… می‌دونی… اگه بخوای.
اولش، فکر کردم که داره شوخی می‌کنه ولی جدیت توی توضیحش، نقضش کرد استرس داشت. به‌هیچ‌عنوان شوخی نمی‌کرد.
_ متوجه نمی‌شم!
_ می‌دونم خیلی غیرمنتظره بود.
_ آره خیلی.
دوتا دست‌هام رو به دست گرفت.
_ به من بادقت گوش بده.
بازدم عمیقی بیرون دادم.
_ باشه.
_ این تنها چیزیه که از وقتی تصمیم گرفتم تا جراحی رو انجام بدم می‌تونم بهش فکر کنم. من واقعا باور دارم که خوب می‌شم چلسی. خب؟ اما اگه درصد خیلی‌خیلی کمی بگه که نمی‌شم… چیزی که به‌خاطرش پشیمون می‌شم، ندیدن تو در حالیه که داری تو جناح کلیسا به‌سمتم میای. سعی نمی‌کنم تا منفی‌نگر باشم. بازم می‌گم، به دکترام اعتماد کامل دارم ولی بازم نمی‌تونم بهش فکر نکنم. می‌خوام تا تو همسرم باشی.
اشک‌هایی که تو چشم‌هام محبوس بودن بیش‌تر از این نمی‌تونستن خویشتن‌داری کنن.
_ منم می‌خوام.
_ آماده نیستی؟ به‌نظرت خیلی زوده؟
_ شاید باید این‌جوری فکر کنم، ولی نمی‌کنم.
_ منم همین‌طور عزیزم. وقتی که درازکشم می‌کنن و از من می‌خوان تا ده بشمارم یا هرچیز دیگه‌ای که انجام می‌دن، می‌خوام فقط به تصویر تو، توی اون لباس سفید فکر کنم. هم‌چنین می‌خوام مطمئن باشم که وقتی به‌هوش میام، ما ازدواج کرده باشیم و اگه بخوام کاملا بی‌پرده بگم هم‌چنین می‌خوام تا حق و حقوق قانونی برای دسترسی به من و در صورت نیاز، تصمیم‌گیری‌ها داشته باشی.
وقتی که فقط در سکوت سرم رو تکون دادم، ادامه داد:
_ نمی‌خوام تا فکر کنی که ازت این درخواست رو می‌کنم چون می‌ترسم. مدت زیادیه که می‌دونم تو برام همین معنی رو داری. می‌خواستم این درخواست رو صبح کریسمس ازت بکنم و می‌دونی که اون موقع قبل از تصمیمم برای انجام جراحی بود و مشخصا، رفتنم به اورژانس همه‌ی برنامه‌ها رو خراب کرد. بعد می‌خواستم تو نیویورک ازت خواستگاری کنم ولی اون موقع، درباره‌ی انجام عمل تصمیم گرفتم و به کل برنامه عوض شد و فکر کردم که بهتره تا بعد از جراحی منتظر بمونم. ولی هرچقدر که به تاریخش نزدیک‌تر می‌شیم، بازم نظرم رو عوض کردم، چون متوجه شدم که بیش‌تر از این نمی‌تونم طاقت بیارم. من الان می‌خوامش. لعنتی، من دیروز می‌خواستمش.
_ واقعا تو کریسمس می‌خواستی به من پیشنهاد بدی؟
_ آره، حلقه و همه‌چیز رو هم داشتم.
سرش رو پایین انداخت.
_ گندش بزنن. الان خیلی شاهانه و باعجله ازت درخواست ازدواج کردم، نه؟ خیلی ساده بهت گفتم با من ازدواج می‌کنی اونم بدون هیچ حلقه‌ای.
_ نه، الان فقط خودِ خودتی دیمین. و این خودش به اندازه‌ی هرچیزی که تابه‌حال انجام دادی ارزش داره. حلقه رو روز عروسیمون می‌بینم. دوست ‌دارم سورپرایز بشم.
_ مطمئنی؟ چون من خیلی آسون می‌تونم تا تختمون برم و حلقه رو از جایی که قایمش کردم بیارم و تو دست راستت بذارمش و این می‌تونه پیشنهادم رو ضایع‌تر هم بکنه.
_ هیچ چیز درباره‌ی تو، که به من می‌گی نمی‌تونی برای ازدواج باهام بیش‌تر صبر کنی، ضایع نیست. تو رمانتیک‌ترین آدمی هستی که من تا حالا دیدم.
_ این راه خوب برای ترجمشه.
_ ما به بقیه می‌گیم؟
_ فکر کنم که باید این راز رو برای خودمون نگه داریم. تو می‌تونی به جید بگی. منم احتمالا به تای بگم. ولی بی‌سروصدا نگهش می‌داریم. هنوز هم برنامه‌ی یه عروسی بزرگ رو تو آینده‌ی نزدیک داریم. تو لیاقتش رو داری.
_ کی ما رو مزدوج می‌کنه؟
_ من حواسم رو به این جزئیات جمع می‌کنم. داشتم به ساحل سانتا کروز و غروب آفتابش فکر می‌کردم، صحنه‌اش خیلی زیباست. معمولا این وقت سال گرم‌تر از حد معموله، نظر تو چیه؟
_ به‌نظرم فوق‌العاده است.
_ تو فقط لازمه تا نگران دوتا چیز باشی... یک؛ یه لباس سفید بخر که من رو مجبور کنه تا اون شب تو تنت پاره‌اش کنم. بین من و تو، منظور هر لباس سفیدیه و دو؛ فردا کمی استراحت کن و ما می‌تونیم اجازه‌نامه‌ی ازدواجمون رو سرموقع و برای شنبه بگیریم.
_ از انجام کارها، اون هم به این شکل، احساس آب زیرکاه بودن می‌کنم ولی درباره‌ی همه‌چیز احساس هیجان هم دارم.
_ ما تو کارهای یواشکی خوبیم. همیشه همین‌جوری عمل می‌کنیم.
_ حق با توئه، مخصوصا این‌که انجامشون منم فاسد کرده، من رو تبدیل به زن صادقی نکردی.
لبخند شیطان‌صفتی زد.
_ پس، ما یه قراری داریم، خانم هِنِسی؟
_ ما یه قرار داریم.

※همسایه دوست‌داشتنی من※Où les histoires vivent. Découvrez maintenant