فصل نهم: جعبه ی پاندورا

327 26 0
                                    


چشم‌هامو تو حدقه چرخوندم و گفتم:
_ باهام شوخی می‌کنی؟ امروز صداشون فوق‌العاده بلنده.
صدای دیمین از پشت تلفن با توجه به این‌که اول صبح بود خیلی شاد و پرانرژی بودش.
_ چرا نمیای با ما صبحانه بخوری؟ اگه نمی‌زنی‌شون... اممممم... بیا... امممم. 
_ خب، یعنی تنها راهی که اونا دست از پارس‌کردن برمی‌دارن اینه که بیام اون‌جا؟ جدی می‌گم، اونا باید یه راه حل دیگه پیدا کنن.
_ چی می‌تونه بهتر از صبحانه‌خوردن با ما باشه؟ اونا دلشون برات تنگ شده.
_ ولی من شک دارم.

بعد از چند هفته، من و دیمین کشف کردیم که به دلایلی، وقتی صبح‌ها من دور و ورشونم، اونا دیگه پارس نمی‌کنن. ولی به‌محض این‌که به آپارتمانم برمی‌گردم، اونا دوباره شروع می‌کنن به پارس‌کردن. اونا یه‌جوری رفتار می‌کنن که انگار همیشه دلشون برای من تنگ شده.
_ بجنب من برات چندتا تخم‌مرغ و قهوه درست کردم. اگه نون تست می‌خوای باید با خودت تستر رو بیاری.
_ من چندتا تیکه نون تست درست می‌کنم و میارم.
اینو گفتم و همراه با یه لبخند بزرگ رو لبم شروع کردم به لباس پوشیدن.
_ ما بیکن رو از قلم انداختیم.
اینو گفت و غش‌غش خندید. 
_ اممممم... آره. ولی لطفا دور بیکن رو خط بکش.
دیمین در رو باز گذاشته بود و وقتی که خودم رو به داخل خونه دعوت کردم، دیدم که داره املت رو از تو تابه، داخل دوتا بشقاب می‌ریزه.
یه بشقاب نون تست تو دستم داشتم، بهش نشونش دادم و گفتم: 
_ ببین، حتی اینا هم نسوختن.
_ تو نباید هم‌زمان بخونی و تست کنی.
دادلی و دروفِس دور من می‌چرخیدن و همون‌جوری که انتظار داشتیم پارس کردنشون قطع شد.
وقتی که من و دیمین نشسته بودیم و داشتیم روی میز آشپزخونه صبحانه می‌خوردیم، اونا کنار پای ما نشسته بودن و انگار که آرزوی ته مونده‌ی غذای ما رو داشتن.
_ این‌که الان ان‌قدر ساکتن فوق‌العادست.
یه تیکه از نون تست کند و گفت:
_ وقتی از همه چی راضین ساکتن.
_ یعنی می‌گی اونا از این‌که من این‌جا هستم خوشحالن؟
_ شاید اونا دوست دارن که وقتی بیدار می‌شن، اطرافشون یه جنس مونث باشه. یا شایدم اونا یه‌چیزی رو حس می‌کنن که بقیه نمی‌تونن بفهمن.
_ یه‌چیزی رو درباره‌ی من احساس می‌کنن؟
_ می‌دونی که چقدر حس بویاییشون قوییه.
_ آره می‌دونم. 
خندیدم و گفتم:
_بین حس شنوایی فراصوت تو و دماغ‌های حساس اینا، فکر کنم من این وسط خیلی ناجور باشم.
_شاید اونا از بوی تو خوششون میاد.
_ یعنی داری می‌گی براشون مثل یه تیکه گوشت کباب شده‌ام؟
_ نه، بوی تو بهتر از بیکنه.
_ تو منو بو می‌کردی؟
_ آره.
_ بوی من دقیقا چه‌جوریه؟
_بوی تو واقعا دلپذیره یه بوی شیرین.
_ تو درباره‌ی من توهم زدی!
اون پوزخندی زد و گفت:
_ اوکی... پس درهرحال اونا بوی تو رو دوست دارن. یا شایدم اونا فقط حس‌کردن که تو یه دوستی و به‌خاطر همین وقتی که تو اطرافشون هستی آروم می‌شن.
دیمین بهم حرف‌های سرگرم‌کننده‌ای می‌زد که وادارم کرد بپرسم:
_ ما داریم درباره‌ی سگ‌ها حرف می‌زنیم یا تو؟
_ شاید هردوش.
قلبم فشرده شد و دلم می‌خواست تا خفه‌اش کنم.
اون یه تیکه از نون تست کند و بقیه‌اش رو انداخت رو زمین سگ‌ها سریع حرکت‌کردن و به همدیگه ضربه‌زدن تا بهش برسن.
وقتی که دیمین بلند شد تا بازم قهوه بریزه گفتم:
_ خب من آخر هفته دوباره با برِین اِستِین وِی، می‌رم بیرون.
اون داشت شکر می‌ریخت و وقتی که من اینو گفتم برای لحظه‌ای مکث کرد.
_ من فکر نمی‌کردم که بخوای بازم ببینیش چون اصلا ازش حرفی نزدی.
من و برِین تو یه ماه فقط چندبار باهم رفته بودیم بیرون و این در حالیه که من، اون احساساتی رو که با دیمین احساس می‌کردم، با اون حس نمی‌کردم. من هنوز هم می‌خواستم تا یه دلیل منطقی پیدا کنم تا دیگه باهاش قرار نذارم. ما کار بیش‌تری به‌جز بوسیدن نکرده بودیم و این به‌خاطر دودلی من بود.
_ آره... خب من با خودم فکر کردم، چرا که نه؟ اون به اندازه‌ی کافی خوب هست.
اون ماگ قهوه‌اش رو پایین آورد.
_ به اندازه‌ی کافی خوب هست؟
_ آره.
_ تو فقط می‌خوای تبدیل به چیزیش کنی که دلت می‌خواد، نه؟ خب چرا می‌خوای باهاش وقت بیش‌تری تلف کنی اگه دیوونه‌اش نیستی؟

※همسایه دوست‌داشتنی من※Where stories live. Discover now