من و دیمین تا بعد از نیمه شب هم داشتیم بهم ریختگیهای مهمونی رو تمیز میکردیم و ارزشش رو داشت که صبح کریسمس رو هم بخوابیم.
من با احساس فوقالعادهی برخورد آلت سخت دیمین به باسنم بیدار شدم. این ورژن مخصوص ما برای عشقبازی بود.
دیمین از پشتم گفت:
_ کریسمس مبارک.
چرخیدم.
_ کریسمس مبارک عزیزم.
انگشتهام رو تو موهاش کشیدم و تا شقیقهاش امتداد دادم، اما متوجه نگاه نگران روی صورتش شدم.
_ مشکل چیه؟
_ وقتی که خواب بودی داشتم به یهسری چرتوپرت فکر میکردم. دیشب خیلی بیدار موندم.
_ مثلا چه چرتوپرتهایی؟
_ قول میدی که اگه بگم دیوونه نشی؟
یهکم دلم ضعف رفت.
_ قول میدم.
_ باز داشتم دربارهی بچه فکر میکردم و اینکه چقدر دلم نمیخواد تا ترغیبت کنم تا داشتن یه بچه از وجود خودمون رو نخوای. میدونم که این مکالمه رو قبلا داشتیم ولی هنوز نمیتونم تصمیمت رو راحت هضم کنم. هروقت دربارهاش فکر میکنم احساس بدی بهم دست میده.
چشمهام رو بستم و بیشترین تلاش رو برای مرتبکردن افکارم به ترتیب اهمیت کردم و بنابراین، تونستم افکارم رو توضیح بدم.
_ خواستهی ما برای بچهدار شدن درهرحال یه خواستهی خود خواهانه است، نه؟ خب پس چرا دربارهاش پافشاری کنیم اون هم درحالی که کلی بچه تو دنیا وجود دارن که دنبال یه خونهی گرم و مطمئن هستن؟
_ جوری تظاهر نکن که انگار یه روزی یه بچه از خودمون نمیخوای؟
_ میخوام، میخوام با تو تجربهاش کنم؛ ولی سناریویی که باهاش روبهرو هستیم رو هم میفهمم. اگه تو نمیتونی با این ریسک سر کنی، کاملا درکت میکنم. تو برام بیشتر از هرچیزی ارزش داری. تو رو بیشتر از هر چیزی میخوام و وقتی این رو میگم قصد خالی بستن ندارم.
_ فقط میخوام این حرفها ضبط بشن... برای روزی که نتونی این مسئله رو بپذیری.
_ تو، اینکه من ولت کنم تا توسط مردی که دوستش ندارم باردار بشم رو درک میکنی؟
بهنظر میاومد که داشت عمیقا به سوالم فکر میکرد.
_ لعنت بهش، نه درک نمیکنم. تهش با کشتن یکی تمومش میکنم. یا اینکه تو و بچهات رو میدزدم تا بچه رو با من بزرگ کنی.
یهو منو به خودش نزدیکتر کرد.
_ کاملا مثل یه آدم بیهدف شدم.
_ خب پس خیلی خوششانسی که من قرار نیست هیچ جایی برم.
_ وقتی که پیر و خشن بشم و دیگه جذابیت الان رو نداشته باشم آرزو میکنی که ای کاش بچه داشتیم.
_ و خواهم داشت، ما خواهیم داشت. حتی اگه از نظر بیولوژیکی برای ما نباشن.
داشت خیلی عمیق به چشمهام نگاه میکرد. نگاهش جوری بود که انگار داره به فراتر از چشمهام و مستقیما به روحم نگاه میکنه.
_ میدونی چقدر عاشقتم؟
_ فکر کنم بدونم.
_ نه، فکر نکنم بدونی. چیزی هست که دوست دارم بدونی و میخوام مطمئن باشم که درکش میکنی.
_ باشه...
_ میدونم که این همیشه تو پستوی ذهنت میمونه چون من خیلی خوب میشناسمت. تو میخوای بدونی که چی میشه اگه یک روز صبح از خواب بیدار بشی و متوجه بشی که احساساتم تغییر کرده، مثل کاری که الک انجام داد. به خودت اجازه نخواهی داد تا باور کنی که این میتونه برای همیشه باشه، چون میخوای از خودت، با تکرار روزبهروز و خودبهخود از افتادن هر اتفاقی، محافظت کنی. میخوام بدونی که تا زمانی که روی این کرهی خاکی راه میرم و نفس میکشم، عاشقت خواهم بود. هیچوقت مثل اون به تو آسیب نمیزنم، این رو بهت قول میدم. تو عشق منی. شاید این رو قبلا شنیده باشی ولی این دفعه، کسی که این رو میگه، واقعا میفهمه که چی داره میگه و واقعا میخوام تا اینو درک کنی.
احساسات بهم چیرهشدن و فقط تونستم زیر لب بگم:
_ درک میکنمش.
_ خوبه.
یهویی از رو تخت بلند شد.
_ کجا داری میری؟
_ میرم برات قهوه و صبحانه درست کنم.
با احساس ناشایستگی که به من دست داد، تمام حرکات بدن برهنه و باشکوهش رو همونطور که داشت شلوار ورزشیش رو میپوشید، تماشا کردم و اون هم سلانهسلانه به طرف آشپزخانه حرکت کرد.
دستهام رو به همراه خمیازهای کشیدم و برای پیداکردن یکی از تیشرتهاش، از روی تخت بلند شدم.
تونستم صدای دیمین رو از آشپزخانه بشنوم.
_ لعنتی! توی قوطی هیچی قهوه نمونده. میخواستم دیشب که بیرون بودم بخرما.
_ فکر کن که بدون قهوه، ما تا چه حد میتونیم جهنمی و دیوونه باشیم؟ تو تازه اون قوطی گنده رو گرفته بودی.
_ تا حالا دقت کردی که چقدر قهوه میخوریم؟
_ ریدم بهش.
_ باشه.
آهی کشید.
_ میرم از بودِگا* بخرم. یهجا، یه اعلان دیدم که نوشته بود اونا امروز افتتاحش میکنن.
دستهام رو به دورش حلقه کردم.
_ روز کریسمسه نرو. وقت داریم حالا.
چرخید و پیشونیم رو بوسید.
فکر میکنی که واقعا میتونی بدون قهوه دووم بیاری؟
_ سعیم رو میکنم.
_ خب، من بدون قهوه یه دیوونه تمام عیار میشم. اصلا هیچ انتخابی ندارم.
_ همینجوریش هم دیوونه هستی. ولی موافقم، نیازت به کافئین بیشتر از منه.
_ دیروز توی فروشگاه میدونستم که یهچیزی رو یادم رفته.
_ توپ چسبونکی رو یادت موند ولی مهمترین چیز رو یادت رفت؛ شاید اگه با قهوه کنایه میساختی یادت میموند.
چشمک زد.
_ چاک فولو ناتس؟**
_ لعنت! تو خیلی سریعی.
_ تو این برند رو دوست داری، نه؟
_ آره. خیلی طولش نده!
_ نمیدم.
_______________
*بودِگا: (bodega) این مغازه ها اکثرا توی محلههای اسپانیایینشین آمریکان هستن و شراب، خوار و بار میفروشن و در کل نقش بقالی خودمون رو دارن.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
※همسایه دوستداشتنی من※
Romantizmچِلسی جِیمسِن؛ بعد از پایانی دردناک برای رابطه اش، تنها زندگی می کند. تلاش می کند تا مشکلات را پشت سر گذاشته و به جلو حرکت کند، هر چند که کار آسانی نیست؛ چراکه به عنوان شخصی که متوجه شد دوست پسر قبلی اش به او خیانت کرده و عاشق شخص دیگری شده است، احس...