دیدن نمایش جید مصداق بارز رویاها به حقیقت میپیوندند بود. توی نمایش موزیکال جدید برادوِی به اسم 'the siren and the suit' (سیرِن و خواستگار) نقش اول رو داشت. شخصیت خندهدارش” اِلِویز”و شخصیت اصلی مرد” تام” رودهبر کننده بود. نقش تام توسط یه بازیگر جذاب به نام “جِرِمی برایت” بازی میشد. بعدا متوجه شدم که جرمی تو زندگی واقعی متاهله. قبلاز اینکه متوجه این نکته بشم، فکر میکردم که شاید یه چیزی بین جید و جرمی هست ولی حالا فکر میکنم که فقط بازی باورانگیز و هماهنگی مناسبی دارن.
بعد از نمایش، جید من رو برای خوردن شام با بازیگران فیلم برد. ما به یه رستوران و بار ژاپنی به اسم "سِیکسِیک" رفتیم، بین نوشیدنها و صحبتها، من برای دو ساعت تقریبا تونستم از فکر دیمین خارج بشم، تقریبا.
وقتی که به آپارتمان جید برگشتیم، افکارم دربارهی دیمین با قدرت برگشتن. این اولین فرصتی بود که من مجال تعریف کردن کشفیاتم از بیماری دیمین رو داشتم. از وقتی که فهمیدم راهیه منهتن هستم، دل تو دلم نبود تا با جید حرف بزنم.
جید با صورتی که هنوز غرق آرایش بود، چهارزانو روی زمین نشست و گفت:
_واو! من فقط... من نمیدونم چی بگم!
_ میدونم.
_ مثل این میمونه که هرچیزی که من فکر میکردم دربارهاش میدونم رو باید دور بندازم.
_ چی عوض شده؟
_ خب... همیشه بخشی از من حس میکرد که، با وجود حرفهایی که اون همیشه به تو میزد، احساساتش به اندازهی احساسات تو قوی نیست. ولی این خبری که دادی عوض کنندهی بازی هستش. اون واقعا داشته ازت در برابر آسیبدیدن محافظت میکرده. فکر میکنم حق با برادرش بوده وقتی که گفت دیمین عاشقته و احساسات واقعی مثل محافظتکردن از تو رو داره.
_ من تا وقتی که از زبون خودش نشنوم باور نمیکنم که عاشقم باشه. همونقدر یا بیشتر از اینکه میخوام باهاش باشم؛ میخوام که خودش خوب باشه.
به سمت چراغهای شهر پلک زدم و ادامه دادم:
_ تو هیچوقت فکرش رو نمیکردی که من روزی، توی نیویورک باشم و اسمی از اِلِک نبرم، ها؟
_ خب، این تنها پوئن مثبت پریشونبودن دربارهی دیمینِ.
_ واقعا.
_تا وقتی اینجایی بهش زنگ میزنی؟
_ تلاش میکنم که زنگ نزنم، میخوام بهش یه فرصتی بدم. اونه که باید تکلیف خودش رو مشخص کنه. نمیتونم مجبورش کنم که با من باشه. اون گفت که باید چند روزی برای فکرکردن بره.
_ کجا رفته؟
_ خونهشون تو سَنخوزه. مادرش اونجا زندگی میکنه.
_ خب، پس بیا از این به بعد بذاریم مغزت استراحت کنه. من فردا آفَم و روز تعطیلمه. ما میریم خرید و یه نمایش که من توش نباشم میبینیم و یه شام عالی میخوریم.
_ بهنظر خارقالعاده میاد.***
یک هفته توی نیویورک بهسرعت گذشت. اون شب، شب آخری بود که من اونجا میگذروندم. جید نمایش داشت و من هم تنها بودم، برنامهی پروازم برای فردا صبح بود. من منتظرش بودم برگرده تا باهم یه شام دیروقت داشته باشیم. بدون فکرکردن موبایلم رو برداشتم و تصمیم گرفتم تا به دیمین تکست بدم. دور بودنم ازش از لحاظ فیزیکی به من احساس شجاعت کاذب میداد و باعث جاری شدن احساساتم شد.
"این مزخرفه. معلومه که از دست دادنت وحشتزدهام میکنه، ولی بیشتر از اون زندگیکردن بدون تو اونم درحالیکه میدونم خوب و زندهای برام وحشتناکه. محض اطلاعت، من ترجیح میدم تا برای یک روز واقعا با تو باشم، تا اینکه بیست هزار روز رو با کسی بگذرونم که قلبم براش نیست. اهمیت نمیدم اگه هیچوقت نتونم به پای تو پیر و سالخورده بشم. من امروز رو میخوام. میخوام با تو و سگها فیلمهای مزخرف و وحشتناک ببینم، میخوام تو آپارتمان تو تستر رو بسوزونم. میخوام تو رو درون خودم حس کنم. میخوام درحالیکه هردومون زندهایم باهات همه چیز رو تجربه کنم، درحالی که هردومون زندهایم. خوبی یه زندگی به کیفیتشه نه کمیتش. من فقط میخوام باهات باشم، حالا هر مدت که میخواد طول بکشه. ولی نمیتونم مجبورت کنم که همهچیز رو به شکلی که من میبینم، ببینی."
وقتی که دکمهی سند رو فشار دادم، متوجه شدم که مسیج زایل شده و پیامی مبنی بر رسیدنش نگرفتم. اصلا نمیدونستم که فرستاده شده یا نه. شاید این یه نشونه از این بود که با فرستادن این مسیج یه اشتباه وحشتناک انجام دادم.
نمیدونستم که مشکل از موبایلمه یا یه مشکل خارجی وجود داره، تصمیم گرفتم تا بهش زنگ بزنم. نیاز داشتم تا وقتی که کلمات توی ذهنم پرواز میکنن همهچیز رو از روی سینهام بردارم.
خط دیمین زنگ خورد، قلبم نزدیک بود بایسته وقتی که یه صدای مونث خوابآلود جواب داد.
_ با موبایل دیمین تماس گرفتید.
شوک فلجم کرد پس برای چند ثانیه هیچی نگفتم.
اون تکرار کرد:
_ الو؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_ با کی صحبت میکنم؟
_ جنا و شما؟
_ جنا!...
متحیر شده سکوت کردم.
_ چلسی هستم.
_ اوه! خب دیمین الان حمومه.
_ تو اونجا چیکار میکنی؟
_ بهنظر خودت، اینجا چیکار میکنم؟
سریع قطع کردم.
با عصبانیت کتم رو چنگ زدم و از آپارتمان جید زدم بیرون تا کمی هوا بخورم. خودم رو از بین شلوغی جمعیت توی میدان تایمز این طرف و اون طرف میکشیدم. اونقدر توی افکارم غرق بودم که نفهمیدم چقدر دور شدم. به معنای واقعی و مجازی کلمه حتی نمیدونستم کجا هستم.
وقتی که من اینجا توی نیویورک بودم و متصل بهش، اون داشت دوستدختر قبلیش رو میگائید؟
بعد از حدود یک ساعت که با گیجی سرگردان بودم، موبایلم رو از کیفم برداشتم و بهش تکست دادم.
چلسی: تو یه احمقی.
منتظرش موندم تا جواب بده. دقیقهها گذشتند و جوابی داده نشد.
من تموم بودم.
این حقیقت که حتی جوابم رو هم نداد گناهش رو ثابت میکرد.
نمیدونستم که مشغول انجام یه خوشگذرونی روان تخریب کنه، یا واقعا میخواد با اون باشه. من فقط میدونستم که دیگه چیزی ازش نمیخوام و با خودم عهد کردم که دیگه باهاش تماس نگیرم.
YOU ARE READING
※همسایه دوستداشتنی من※
Romanceچِلسی جِیمسِن؛ بعد از پایانی دردناک برای رابطه اش، تنها زندگی می کند. تلاش می کند تا مشکلات را پشت سر گذاشته و به جلو حرکت کند، هر چند که کار آسانی نیست؛ چراکه به عنوان شخصی که متوجه شد دوست پسر قبلی اش به او خیانت کرده و عاشق شخص دیگری شده است، احس...