فصل چهارم: تو دیوونه ی منی

320 26 1
                                    

روز بعد وقتی سر کارم بودم، هیچ‌کاری نمی‌تونستم برای این بکنم که ذهنم به‌شدت به این‌که دِیمیِن مکالمه خصوصی من رو گوش داده بود، مشغول بود. اصلا این قانونی بود؟
شب قبل، من سریع مکالمه رو بعد از افشا‌سازیش، قطع کردم. به‌طرف پذیرایی عقب‌نشینی کردم و یه بطری  زین فاندل (نوعی شراب قرمز) با خمیر کوکی خوردم.
خوشبختانه، تو مرکز جوانان به‌شدت سرم شلوغ بود تا این افکار نتونن از پا درم بیارن. از اون‌جایی که سالگرد تاسیس مرکز بود، کارمون از صبح تا شب بود. سالی یک بار، کارکنان مرکز یه صبحانه خیلی بزرگ برای همه‌ی بچه‌ها درست می‌کردن.
و وظیفه‌ی من سرخ‌کردن بیکن‌ها بود.
تو راه خونه، بوی گند چربی بیکن می‌دادم. مشغولیت ذهنیم درباره‌ی اون طرف دیوار رو خلاصه کردم. فکر کردم که سوراخ باید درست پشت تختم باشه. شاید اگه اتاقم کنار دفترش نبود، دیمین اون‌قدر اون‌جا نمی‌موند. شاید اون تمام مکالمه‌های من رو نمی‌شنید.
یا شایدم من داشتم خودم رو گول می‌زدم.
دِیمیِن دقیقا چقدر می‌دونست؟
من واقعا چیزای خیلی خصوصی به دکتر لیتِل گفتم. همین‌طور که به‌سمت خونه می‌رفتم، خیلی زود به بساط میوه رسیدم.
وقتی به ساختمان رسیدم، به‌شدت احساس خستگی می‌کردم. بدون اراده از آپارتمان خودم گذشتم و به آپارتمان دِیمیِن رسیدم. سگ‌ها که معمولا بعد‌ازظهرها ساکت بودن، به‌دلایلی به‌شدت پارس می‌کردن.
در را با شدت کوبیدم، من می‌خواستم بدونم که دِیمیِن از پشت دیوار خونه‌ی من دقیقا چی شنیده؟!
وقتی در رو باز نکرد محکم‌تر کوبیدم؛ پارس‌کردن سگ‌ها شدیدتر شد ولی در هنوز بسته بود. دقیقا همون موقع که خواستم برگردم و برم، در با شدت باز شد.
مو‌های تیره‌اش خیس‌بودن و قطره‌های آب از پیشونیش روی سینه‌اش می‌ریختن، اون کاملا خیس بود.
عضله‌ زیر ماهیچه راست شکمش مثل حرف V شده بود که همه کارهایی که طبقه پایین انجام میده رو اثبات می‌کنه.
و تنها چیزی که نمی‌ذاشت کاملا لخت ببینمش، حوله‌ای بود که دور پایین تنه‌اش پیچیده بود.
اون عوضی یه بدن عضلانی بی‌نقص داشت.
لعنتی!
او به‌طرز وحشیانه‌ای جذاب بود.
چشمم رو به‌سمت بالا برگردوندم.
_ چیکار می‌کنی؟ چرا این‌جوری در رو باز کردی؟
_ من چیکار می‌کنم؟ تو داری چیکار می‌کنی؟ مثل دیوونه‌ها در می‌زنی. نمی‌خواستم در رو باز کنم ولی فکر کردم واقعا یه مشکلی هست. اوه! این بوی گُه، چیه؟ بیکن که نیست، ها؟
_ چرا هست، داشتم بیکن درست می‌کردم، من...
اون زیر لب غرید: "لعنتی!"
_ من اومدم تا باهم درباره‌ی درست‌کردن سوراخ روی دیوار حرف بزنیم ولی کاملا مشخصه...
قبل از این‌که بتونم حرفم را تموم کنم، دوتا سگ سیاه روتوایلِر، اومدن بیرون و یه‌جوری روم پریدن که با باسنم روی زمین افتادم. وقتی که من توی راهرو رو زمین پهن شده بودم، اونا دیوانه‌وار صورت، گردن و سینه‌ام رو می‌لیسیدن و لباسم رو پاره می‌کردن.
کاملا ترسیده بودم و می‌خواستم گریه کنم.
_اینا رو از روی من بردار.
دیمین، یه‌کم با حیوونای گنده‌اش سروکله زد تا این‌که اون‌ها رو از روی بدنم برداشت.
صورتم از تف و بزاق، کاملا چسبونکی بود.
وقتی که سگ‌ها داشتن توی راهرو غلط‌می‌زدن و خودشون رو می‌خاروندن، دیمین برشون گردوند داخل.
و بعد برگشت به راهرو و در رو پشت سرش بست تا سگ‌ها بیرون نیان.
اون دستش رو دراز کرد و منم دستش رو گرفتم و بعد مثل یه پر از روی زمین بلندم کرد.
به خودم نگاه کردم.
تیکه‌های بزرگی از لباسم کنده شده بود و سوتینم کاملا معلوم بود.
اون یه‌جوری رفتار می‌کرد که انگار نمی‌دونه باید چی بگه.
_ چلسی! من...
_ الان خوشحالی نه؟ ببین چه گهی به هیکلم زدن.
_ لعنتی، واقعن این‌جوری فکر می‌کنی؟ نه، خوشحال نیستم. اونا روی بیکن حساسن. به‌خاطر همین اون‌جوری روت پریدن.  اصلا چرا با هم چین بوی گُهی این‌جا اومدی؟
گفتم:
_ می‌خوام برم.
و چرخیدم به‌طرف خونه‌ام.
سعی کرد جلوم رو بگیره.
_ وایسا!
_ نه! لطفا. فقط می‌خوام همه‌ی اینا رو فراموش کنم.
برگشتم به آپارتمانم و دیمین رو با دستش که دور حوله‌اش بود، تنها گذاشتم.

※همسایه دوست‌داشتنی من※Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin