دو هفته بعد، ما تو مرکز جوانان یه مراسم به نام شب هنر داشتیم و این خیلی برای من سخت بود.
چون درواقع این بزرگترین مراسم هنری سال تو مرکز بود و من تنها کسی بودم که باید همهچیز رو مرتب میکرد.
بیشتر اسپانسرهای مرکز، به مراسم میاومدن تا اجرای بچهها رو ببینن. تو این مراسم معمولا سلبریتیهای محلی چند تا کارگاه هنری رو اداره میکردن.
من یه موزیسین موسیقی جاز، یه بازیگر خانم از گروه تئاتر محلهی بِی و یه نقاش رنگ روغن استخدام کردم. یه ایده برای اینکه یه نماینده از هر سه دسته ی آهنگ، تئاتر و هنرهای بصری، داشته باشیم.
در آخرین لحظه نقاش، مارکِس دوبوآ؛ زنگ زد و گفت که پروازش از خونهاش یعنی لندن کنسل شده و هیچکاری نمیتونه واسهاش بکنه و در واقع باید بدون اون ادامه میدادم. میدونستم که این جلوهی خوبی نداره و مطمئن بودم که واسهی من و شب هنریم خوب نیست.
احساس بدبختی میکردم. ولی درهمونحال که داشتم واسه اینکه یه راه حلی پیدا کنم مخم رو میترکوندم، بلافاصله یاد دیمین افتادم. چی میشد اگه دیمین جاش رو پر میکرد؟ اگه اون میاومد و یهکم از استعدادش رو نشون میداد؛ باید با بچهها حرف میزد و من مطمئن نبودم که از اینکار خوشش بیاد.
من و دیمین، از شبی که برام پیتزا درست کرد، فقط دوبار دیگه باهم وقت گذرونده بودیم. هر دو بار هم بهطور کاملا خلاقانهای در خونهاش رو زده بودم و خودم رو دعوت کرده بودم. ولی ما اصلا دربارهی هنرش حرف نزدیم؛ بهخاطر همین احساسش از اینکه یه کارگاه راه بندازه رو نمیدونستم. مخصوصا اینکه برای خبردادن بهش دیر شده بود ولی فقط دو ساعت تا قبل از اینکه مردم بیان، وقت داشتم. وقتی تلفنم رو برداشتم تا به دیمین زنگ بزنم، احساس بدبختی میکردم.
وقتی که صداش رو شنیدم، قلبم به شدت میکوبید و صدام میلرزید.
_ سلام دیمین.
ذهنم رو پاک کردم.
_ چلسیام، میخواستم که به من یه لطفی بکنی ولی مطمئن نیستم تا باهات مطرحش کنم. اینجا، تو مرکز جوانان ما یه مراسم به اسم شب هنری داریم. در واقع بزرگترین آرتیستی که استخدام کرده بودم یعنی مارکِس دوبوآ، تو باید اسمش رو شنیده باشی، من رو قال گذاشت. همهی اسپانسرامون اینجا میان و ما میخواییم براشون یه خاطره خوب درست کنیم. ولی این خیلی بده. من الان احساس بیچارگی و ترسیدن میکنم؛ پس...بیپ؛ تلفن رو قطع کرد.
جواب کاملا مشخصش حرفم رو برید.
لعنتی!
اگه دوباره زنگ میزدم، صدام از قبل دپرستر میبود. تصمیم گرفتم فراموشش کنم. سعی کردم به بهترین نحو، نداشتن نماینده برای هنرهای بصری رو، درست کنم. من باید چیزی که اتفاق افتاده رو قبول کنم و تمام سعیام رو بکنم.
احساس میکردم کاملا شکست خوردم، ولی خودم رو تکون دادم و به “کِیتِرِ” کمک کردم تا کارهاش رو بکنه. و در آخر با یه لبخند مصنوعی از مهمانان استقبال کردم.
وقتی چرخیدم، دیمین با اون کلاه خاکستریش اونجا وایساده بود؛ با لباسهای کاملا مشکی، یه لبخند و بوی عالی ادکلنش. اون یه کیف گنده هم روی شونهاش داشت. زانوهام یهجوری ضعیف شده بودن که انگار میخواستن بشکنن. من کاملا شوکزده بودم و کاملا ساکت اونجا وایساده بودم، تا اینکه بالاخره کلمات رو برای معرفی کردنش پیدا کردم.
_ ایشون....
_ دیمین هنسی...
اون حرفم رو قطع کرد و با زن دست داد و لبخندی زد که سفیدی دندونهای بینقصش کورم کرد. میخواستم زبونم رو راه بندازم.
_ چلسی بعد از اینکه دوبوآ، اومدنش رو کنسل کرد، به من زنگ زد و من رو جایگزین کرد.
اون بهم نگاه کرد.
_ تو کدوم قسمت بهم نیاز داری؟
_ تو میتونی دقیقا همینجا، همین گوشه، مقدمات کارت رو بچینی.
دِیمیِن دنبالم اومد و وسایلش رو گذاشت. وقتی که تنها شدیم، بهسمتش برگشتم و گفتم:
_ نمیتونم باور کنم که اومدی. من حتی توی مسیج هم ازت نخواستم که بیای.
_ کاملا مشخص بود که این رو میخوای. و اُه مسیح مقدس، صدات کاملا ناراحت یا یه همچین چیزی بود. چرا اینقدر بابت اینکه ازم بخوای تا بیام، عصبی بودی؟
چون بهشدت ازت خوشم میاد.
بعد از اینکه برای چند ثانیه تو چشمهاش گم شدم، شونهام رو بالا انداختم و گفتم:
_ نمیدونم.
_ درهرحال، با آخرین سرعتی که تونستم اومدم اینجا.
_ اصلا روحت هم خبر نداره که این چقدر برام ارزشمنده.
_ فکر کنم داره. قیافهات یهجوریه که انگار میخوای زار بزنی. تو احساساتت رو خیلی خوب پنهان نمیکنی.
اون راست میگفت. من واقعا نمیتونستم ریختن اشکهام از سر خوشحالی رو متوقف کنم.
_ این واقعا برام ارزشمنده.
YOU ARE READING
※همسایه دوستداشتنی من※
Romanceچِلسی جِیمسِن؛ بعد از پایانی دردناک برای رابطه اش، تنها زندگی می کند. تلاش می کند تا مشکلات را پشت سر گذاشته و به جلو حرکت کند، هر چند که کار آسانی نیست؛ چراکه به عنوان شخصی که متوجه شد دوست پسر قبلی اش به او خیانت کرده و عاشق شخص دیگری شده است، احس...