فصل ششم: بازی قرار ملاقات

291 21 0
                                    

وقتی دیمین دوتا پیتزا رو درآورد، کل آشپزخونه پر از بخار شد. من وقتی که خم شد تا پیتزاها رو برداره، قوس باسنش رواقعا تحسین کردم.
لبمو گاز گرفتم و گفت:
_ اُه! این به نظر عالی میاد.
_ وایسا اول مزه‌ش رو بچشی.
_ من سرش شرط میبندم.
اوه چلسی عقلت کجا رفته؟
ذهنم رو پاک کردم و گفتم:
_ مهارتت تو آشپزی یه رازی داره، ها؟
_ آشپزی مثله سکسه. سخته تا بگاییش (کامل یادش بگیری).
خیلی آروم خندیدم.
_ یادم نمیمونه.
_ بلنده! ها؟
گونه هام سرخ شد.
_ اُه! فکر نمی‌کردم این رو بشنوی.
به گوشش اشاره کرد و گفت:
_ گوش‌های فراصوت، یادته؟
_ اوهوم، درسته.
_ خوب، چند وقتیه که سکس نداشتی؟ ها؟
_خب، از وقتی که تموم کردم. من بعد از اِلِک با کسی نبودم. اممم...کلا تو زندگیم فقط با دو نفر خوابیدم.
_ با دو نفر یه بار، ها؟ گرفتم.(به کتابش اشاره می‌کنه.)
_ نه!
دستمال سفره کنارم رو برداشتم و پرت کردم سمتش.
_ دیمین اون فقط یه کتاب بود.
_ یعنی منظورت اینه که واقعا نمی‌خوایی هم‌زمان که داری از کون گاییده می‌شی، کیر یکی تو حلقت باشه؟
_ نه واقعا نمی‌خوام.
_سربه‌سرت می‌زارم. اگه هرکدوممون بخوایم یه نمونه‌ای از ارضا شدنمون بگیم. باید بگم که من خیلی تند می‌خوام.
_ اُه! نمی‌خوام بدونم.
سرم رو تکون دادم و آهی کشیدم.
اون پرسید:
_ اون آهت برای چی بود؟
و بشقاب پیتزا رو جلوم گذاشت.
_ تو درباره‌ی من چیزهای زیادی می‌دونی؛ دِیمیِن هِنِسی!
_ آره، به‌طور کاملا اتفاقی.
_ آره.
پیتزام رو فوت کردم و ازش یه تیکه گاز زدم.
_ تو بهم بدهکاری. من می‌خوام چیزای بیش‌تری راجب تو بدونم. یه چیزی بهم بگو که من ندونمش.
_ اجاره‌ات تا ژانویه تموم می‌شه.
دهنم پر بود وقتی گفتم:
_ راست می‌گی؟
_آره، تازه اجاره‌ها هم بالا رفته. چاره‌ای ندارم. باید سرجمع پنجاه دلار بهش اضافه کنم.
_ اُه! این خیلی بده. ولی خوب این اصلا جزو اطلاعات نبود. من امیدوار بودم بتونیم تبادل اطلاعات کنیم.
جوری که کلمات از دهن من بیرون اومد صدام یه‌جوری بود که انگار دارم بهش پیشنهاد میدم. ولی منظور من این نبود.
خدای من، امیدوارم صدام بد نبوده باشه.
اون خندید و پیتزاش رو فوت کرد.
_میدونی تو چی هستی، چلسی جِیمسون؟ تو مثل پیتزایی. داغ...ولی واسه من زیادش خوب نیست.
می‌خواستم بحث رو عوض کنم؛ ولی تنها چیزی که تونستم بپرسم این بود،
_ فکر می‌کنی من دیوونم نه؟
_ نه، فکر نمی‌کنم واقعا دیوونه باشی. وقتی به مرکز جوانان زنگ زدم تا از اجاره‌دادن خونه بهت مطمئن بشم، نتونستم اصلا تلفن رو قطع کنم. اونا یه لحظه هم دهنشون رو درباره‌ی این‌که تو چقدر با بچه‌ها خوبی، نمی‌بستن. من حدس می‌زدم، که تو آدم خوبی هستی.
حتی وقتی به‌خاطر سگ‌ها باسنت درد گرفت هم فکر نمی‌کردم آدم بدی باشی.
_ من نمی‌دونستم تو به محل کار من زنگ زدی.
_ من همه رو قبل از این‌که بهشون خونه اجاره بدم، چک می‌کنم. استرسی برای بیرون‌کردن آدمای بد نمی‌خوام. ولی بعضی وقتا آدمای خوب هم اخلاق بد دارن.
_ مثله...ندادن اجاره؟
_ آره...ولی اگه استطاعتش رو نداشته باشن مشکلی نیست. ولی وقتی که اجارشون رو نمیدن و میرن ماشین آخرین مدل می‌خرن یا هرشب بیرون غذا می‌خورن، می‌خوام بشاشم روشون. این یکی از مزیت‌هایی که توی آپارتمانی که صاحبشی زندگی کنی. من می‌تونم هر کوفتی که داره اتفاق میوفته رو ببینم. اگه دیدی یه وقت رو یکی شاشیدم، بدون که فقط به‌خاطر مزخرفاتشونه و حتما بهم بگو که اونا در حالی اجارشون رو نمی‌دن که ماشین لعنتیشون از ماله من بهتره.
_ اُه! من درباره‌ت چیز دیگه‌ای فکر می‌کردم. قبل از این‌که چیزای واقعی رو بدونم، پیش داوری کردم. منو ببخش.
_ اُه نه، من با این‌که کسی آرتیست عصبی صدام کنه مشکلی ندارم.
می‌خواستم بپرسم که چطوری اینو می‌دونه ولی فکر کردم که این یه سوال احمقانه‌ست. دوباره داشتم بهش خیره نگاه می‌کردم. ولی سریع به خودم اومدم و نگاهم رو گرفتم.
به‌نظرم اومد که درباره‌ی دیمین دروغگو‌های زیادی هستن. دلم می‌خواست پوستشون رو خیلی آروم بکنم. از زمانی که دلم می‌خواست درباره‌ی یکی همه چی رو بدونم خیلی می‌گذشت. این‌که اون چقدر درباره‌ی من می‌دونست من رو می‌ترسوند.
_فکر می‌کنی من رقت‌انگیزم؟
_ چرا اینو می‌گی؟
_ بعد از تمام چیزایی که شنیدی...
_ نه واقعا این‌جوری فکر نمی‌کنم. تو حق داری درباره‌ی کاری که دوست پسر سابقت باهات کرد ناراحت باشی. پسره بهت گفته عاشقته. باعث شده این چیزا رو باور کنی. اون بهت درباره‌ی یه چیزایی قول داده. اون پا پس کشیده. ولی تو اینو روی کسی انجام نده.
_ تو هیچ‌وقت به جِنا نگفتی که دوسش داری؟
_نه، هیچ‌وقت بهش نگفتم. بهش هیچ قولی هم ندادم. من قولی نمی‌دم که نتونم بهش عمل کنم. این فرق بین من و اونه (الک رو می‌گه). تو یه‌جورایی اشتباهات اونو به خودت می‌چسبونی. تو هیچ کار اشتباهی نکردی،تو فقط یه دوست دختر عاشق بودی. اون لیاقت تو رو نداشت.
انگار که کسی قلبم رو فشرد.
_ ممنون که اینو می‌گی.
_ ولی تو باید ادامه بدی.
کلماتش باعث می‌شدن که هوشیار بشم. البته که می‌دونستم باید گذشته رو ول کنم. ولی خوب گفتنش خیلی آسون‌تر از انجام دادنش بود.
_ در واقع فکر می‌کنم که نمی‌دونم چطوری انجامش بدم.
_ تمرکز کردنت روش رو متوقف کن. براش نیروت رو هدر نده. تو یه حواس‌پرتی لازم داری. تو باید خودت رو ازش بکشی بیرون. باید بازی قرار ملاقات * رو انجام بدی.
_ تقریبا منظورم همین بود ولی خب نمی‌دونم چطوری انجامش بدم. من تاحالا قرار نزاشتم.
دیمین با یه نگاه چپکی که مشخص بود حرفم رو باور نکرده پرسید:
_چطور ممکنه؟
_وقتی که با دوست پسر دوران دبیرستانم تموم کردم، چند ماه بعدش اِلِک به مرکز اومد و شروع کرد به کار کردن. ما دوست شدیم و آخرش رابطمون یه‌چیزی بیش‌تر از دوستی شد. پس من دقیقا بعد یکی، وارد یه رابطه‌ی جدی دیگه شدم. پس مشخصا تا حالا هیچ قراری نزاشتم. من حتی نمی‌دونم این روزا مردم چطوری قرار می‌زارن. می‌ری به بار؟ خب وقتی با بقیه ملاقات می‌کنی، چیکار می‌کنی؟
_ من چیکار میکنم...یا اکثر مردم؟ تنها کاری که لازمه بکنم اینه که...زنا خودشون دور من جمع می‌شن.
_ جدی؟
_ شوخی کردم. خب یه جورایی!
اون چشمک زد.
_ یکی شبیه تو؟ تو باید یه قرار آنلاین بزاری. و اون شخص رو تو یه مکان عمومی ملاقات کنی. به‌جز این، ریسکش خیلی بالاست.
_ من اصلا نمی‌دونم که کجا باید برم تا وارد بازی شم!
_ این فقط ده دقیقه زمان می‌بره. تو فقط یه عکس از خودت لازم داری تا پروفایلت روبسازی.
اون یهویی بلند شد.
_کجا داری میری؟
_ برم لب تاپم رو بیارم. ما همین الان انجامش می‌دیم.
______________
بازی قرار ملاقات: برنامه‌هایی که در آن افراد مشخصات خود را وارد کرده و می‌توانند با یکدیگر دوست شوند و قرار بگذارند؛ که اصطلاحا به آن‌ها بازی قرار ملاقات گفته می‌شود.
______________

※همسایه دوست‌داشتنی من※Where stories live. Discover now