تایلِر من رو بهسمت منطقهی چمنکاری شده، نزدیک درهای بیمارستان برد. خورشید کمجان بعدازظهر، به غروب نزدیک میشد و نسیم خنک تا حدودی اشکهام رو خشک میکرد..
اون زنده بود.
به خودم یادآوری کردم که حرفهایی که تایلِر با من داشت، نمیتونست خیلی بد باشد، چرا که دیمین زنده بود. اون فقط میخواست با من دربارهی دکترها صحبت کند، نه؟
اون گفت:
_ همهچیز درست میشه.
_ چی شده تایلِر؟ منو نپیچون و طفره نرو دیگه طاقت ندارم.
_ بیا بشین.
منو بهطرف نیمکتی برد و ادامه داد.
_ این مکالمهایِ که باید با اون داشته باشیش ولی اگه اون بخواد همینجوری ادامه بده، هیچوقت این اتفاق نمیفته. اهمیتی نمیدم اگه منو بکشه تو باید بدونی.
_ چی؟ چی رو بدونم؟
_ دیمین بیهوش شد، یهو فشار خونش افت کرد. این اواخر کلی استرس کشید و خیلی مراقب خودش نبود، بهخاطر همینه که امروز اینجاست.
_ باشه... این بهنظر خیلی بد نمیاد.
_ قبلا هم اتفاق افتاده بود. چند سال پیش، علائمش حتی بیشتر هم بود، علائمی که از اون موقع خودشون رو تا امروز نشون نداده بودن.
_ علائم چی؟
_ دیمین بیماری قلبی داره چلسی. اسمش کاردیومیوپاتی هایپرتروفیکِ. (بزرگ شدن دریچه های قلب)" (hypertrophic cardiomyopathy)
_ چی؟
_ میدونم اسمش طولانیه. یه بیماری ارثیه همون بیماری که پدرمون رو کشت.
قلبم برای لحظهای نزد، تودهی تو گلوم رو قورت دادم و پرسیدم:
_ چه شکلیه؟
_ به این شکلِ که، بخشی از عضلهی قلبش کلفتتره. بعضی وقتها، هیچ علائمی نداره و افرادی مثل پدر من، حتی نمیفهمن که این بیماری رو دارن و یهویی ایست قلبی میکنن؛ خیلیهاشون میمیرن. دربارهی دیمین وقتی که آزمایش ژنتیک داد ما متوجه شدیم که دارتش؛ قبلش هم یهسری علائم خفیف داشت.
_ چند وقته که میدونه؟
_تقریبا پنج سال. مادرمون از ما خواست تا هردومون آزمایشش رو بدیم. چون پدرمون بهخاطر همین بیماری تو جوونی فوت کرد. آزمایش من منفی بود، وقتی که دیمین فهمید که همون بیماری رو داره که پدرمون رو کشت، متقاعد شد که ممکنه همون اتفاق برای خودش بیفته. یکی از دلایلی که اون آپارتمان رو هم خرید، همین بود. اون تصمیم گرفت تا وقت گرانبهاش رو صرف سخت کارکردن نکنه. ترجیح داد تا روزهاش رو با انجام کاری که عاشقش بود، یعنی خلق هنر، بگذرونه.
_ هرکسی که این بیماری رو داره تو جوونی میمیره؟
_ نه مسئله همینه. خیلیها کاملا نرمال زندگی میکنن. هیچ راهی برای فهمیدن زمان مرگشون نیست.
_ ولی دیمین خودش رو متقاعد کرده که تو جوونی میمیره؟
_آره و این دلیلِ اینه که اون نمیخواد باهات وارد یه رابطهی پیچیده بشه چون نمیخواد همون اتفاقی که برای مامان افتاد برای تو هم تکرار بشه.
_ چرا به من نمیگفت؟
_ چون میدونه که میگی اهمیتی نداره. نمیخواست تا بدونی. میخواست همهچیز رو رها کنی و ادامه بدی. شخص دیگهای رو پیدا کنی و اینجوری هیچوقت صدمه نمیدیدی. ول کردنت اونو میکشه، چون اون دیوونهی توئه.
باید به خودم مسلط میشدم. لحظهای که همهچیز رو فهمیدم بهشدت تحت فشار بودم. انگار که تایلِر یه تیکهی خیلی بزرگ از یه پازل رو به من داد. بالاخره همهچیز معنی پیدا کرد.
حرفهای دیمین وقتی که روی اون نیمکت توی سانتا کروز نشسته بودیم توی سرم تکرار شد.
"قلب من شکسته."
این بالاخره معنی پیدا کرد.
_ اون دیوونه است!
تای لبخند زد.
_ منم همیشه همین رو بهش میگم.
_ الان دکترها دارن دربارهی چی باهاش حرف میزنن؟
_ وقتی دکتر دیمین که تو” اِستَنفوردِ” فهمید که دیمین اینجاست یه برنامهی سفر مخصوص چید و اومد اینجا.
تای چونهاش رو خاروند و ادامه داد:
_ خب، این یه بخش دیگه از داستانه. چند دقیقه میشه که متخصصهای قلب، سعی دارن دیمین رو راضی کنن تا عمل جراحی قلب باز داشته باشه.
_ خدای من!
قلبم به شکل غیرقابل کنترلی میزد.
_ اون ترسیده، فکر میکنه که جراحی به تنهایی میتونه بکشتش. این وحشتزدهاش کرده ولی خیلی بیشتر از بیشتر، بهنظر میاد چیزیه که باید انجامش بده.
_ جراحی چه کمکی بهش میکنه؟
_ اونها بخش بیش از حد کلفت ماهیچه رو از بین میبرن تا خون بهتر پمپاژ بشه. دکترها فکر میکنن که این میتونه زندگیش رو بهتر کنه و احتمالا طول عمرش رو هم افزایش بده. ولی این نوع از جراحی یه ریسک بزرگه. سفرمون به لسآنجلس را یادته؟... وقتی که از سگها مراقبت کردی؟
_ آره.
_ ما رفته بودیم اونجا تا با متخصصینی که توی “سیدرز-ساینای” هستن، صحبت کنیم. دیمین تو اونجا و اِستَنفورد چند تا دکتر داشت.
_ واو!
_ اون سفر به لسآنجلس موقعی بود که من فهمیدم اون واقعا شیفتهی تو شده؛ اصلا حرفزدن دربارهی تو رو متوقف نمیکرد.
_ منم عاشقشم.
من این رو بدون درنگ گفتم. اولین باری بود که بلند گفتمش، ولی گفتم.
_ میدونم. دارم میبینم.
_ باید چیکار کنم؟
_ به اون کلهکونی گوش نده. اون باز هم سعی میکنه تا متقاعدت کنه که وارد رابطهی پیچیده نشدن باهاش بهترین کارِ. اون سعی میکنه تا با چنگ و دندون باهات مبارزه کنه. اون فکر میکنه که هر روز میتونه روز آخرش باشه. این نگاهش هم چیزهای مثبت داره هم منفی. اونجوری زندگی میکنه که انگار روز آخرشه، ولی هنوز به چیزی که اون رو تبدیل به خوشحالترین آدم روی کرهی زمین میکنه نرسیده. اون فکر میکنه با اجازهدادن به خودش برای نزدیک شدن به تو، بهت آسیب میزنه. اون آدم فداکاریِ ولی باید اجازه بده تا خودت تصمیم بگیری. اون سعی میکنه تا جای تو تصمیم بگیره چون فکر میکنه که میدونه چی برات بهترِ.
_ اون برام از همهچیز بهتره.
از روی نیمکت بلند شدم و شروع کردم به راه رفتن.
_ باید باهاش حرف بزنم. میتونم بهش بگم که تو به من همهچیز رو گفتی؟
_ آره، من دیگه عصبانیتش رو به جون خریدم. دیگه وقتش بود مخصوصا بعد از اتفاق امروز. اگه به خودش بود، تو هنوز توی تاریکی بودی. اون هیچوقت قصد نداره که بهت بگه اینجا بوده.
_ مطمئنن.
_ اون خیلی لجبازِ.
_ میدونم.
_ باید برگردیم داخل.
_ باشه.
وقتی که به طبقهای که دیمین بود، برگشتیم. تای گفت:
_ اجازه میدم تا یه مدت زمانی رو باهاش بگذرونی، بهش نیاز داری. منم میرم از کافه تریای پایین یهکم قهوه بگیرم.
_ باشه، مرسی تای.
نزدیک اتاق دیمین شدم. از شیشهی نازکی که روی در بود، میتونستم ببینم که لباس پوشیده و روی لبهی تختش نشسته. سه ضربه روی در زدم، نفس عمیقی کشیدم و قبل از اینکه وارد اتاق بشم بیرون دادمش.
وقتی من رو دید که اونجا ایستادم، نزدیک بود چشمهاش از حدقه در بیان، هیچی نگفت. حتی ازم نپرسید که چرا اونجا هستم. فقط برای مدت زیادی بهم خیره شد، مستقیم به چشمهام که برق میزدن نگاه کرد و بدون اینکه من کلمهای بگم همهچیز رو فهمید.
گفت:
_ تو میدونی.
_ آره.
_ تای بهت گفت.
_ آره.
سرش پایین افتاد و گفت:
_لعنت.
بعد از چند دقیقه که بهش فرصت دادم تا خودش رو جمعوجور کنه، گفتم:
_ من درک میکنم.
_ نه نمیکنی فقط فکر میکنی که داری درک میکنی.
_ واقعا درک میکنم.
_ این هیچی رو تعییر نمیده چلسی، نتیجه آخری همونه.
غریزهام میخواست تا باهاش بحث کنه ولی بخش زرنگتر وجودم میدونست که موقعیت مناسبی برای بحث نیست. اون داشت بهبود پیدا میکرد و من نمیخواستم ناراحتش کنم پس روی امروز و اتفاقاتش تمرکز کردم.
_ یادته که پس افتادی؟
_ نه، فقط یادمه که امدادرسانها بالاسرم بودن که بیدار شدم.
_ میدونی سگها نجاتت دادن. اونها مورِی رو خبر کردن و مورِی هم با ۹۱۱ تماس گرفت.
_ یادم بنداز براشون بیکن درست کنم.
_ یادم بنداز اون روز حسابی ازشون دور باشم.
وقتی که لبخند زد، جو بینمون کمی سبکتر شد.
_ دوستپسرت چطوره، مارکی مارک؟ میبینم که هنوز سالمی.
_ من اون شب هیچوقت به سالن برنگشتم از یه در دیگه در رفتم و هیچوقت دوباره ندیدمش.
دیمین قیافهاش رو ناامید جلوه داد و گفت:
_ چه خجالتآور.
و وقتی که لبهاش رو جمع کرد خیلی بامزه شد.
_ اون فاحشهای که تو باهاش بودی چطوره؟
_ اون خیلی خوشحال نبود. بهم گفت که من خیلی با مسائل خواهرم سرگرمم و خواست تا مستقیم برسونمش خونه.
_ مایهی تاسفه.
روی تخت و کنارش نشستم و گفتم:
_ درهرحال، تلاش خوبی برای عوضکردن موضوع بود.
نفس عمیقی بیرون داد و گفت:
_ تایلِر دهنلق همه چیز رو بهت نگفت؟ چی میخوای بدونی؟
_ چرا به من نگفتی؟
با نگاه آتشینش نگاهم کرد و گفت:
_ چراش رو میدونی.
_برام اهمیتی نداشت.
_ دقیقا بهخاطر همین بهت نگفتم چون هیچوقت فکر نمیکردم که تو بری. مطمئن بودم که حتی با دونستنش هم میمونی، تو نمیدونی با من وارد رابطهشدن یعنی چی. توی یه چشم بهمزدن عمرم تموم میشه چلسی. همین حالاش هم قلبت یهبار شکسته. این چیزیه که واقعا میخوای؟
_ تو نمیدونی که ممکنِ چه اتفاقی بیفته. هر کدوم از ما میتونه فردا بمیره.
_ ولی فقط یکی از ما ذاتا قرارِ زود بمیره. این برای پدرم اتفاق افتاد. من دقیقا همون نقص رو دارم و نمیخوام اتفاقی که برای مادرم افتاد برای تو هم بیفته. من بهت اهمیت میدم این آخر قصه است.
بهدنبال حرفهاش دقیقهای سکوت بود.
_ داداشت بهم گفت که اونها سعی داشتن تا قانعت کنن که اون جراحی رو داشته باشی.
_ اون جراحی همراه با ریسکشه.
اون کمی ساکت شد و بعد ادامه داد:
_ منم بهش فکر کردم، نمیخوام الان انجامش بدم، خب؟
حرفش رو قبول کردم و پرسیدم:
_ زود مرخصت میکنن؟
_ آره، فقط یه غشکردن بود. بهخاطر وضعیتم بیشتر مستعدش شدم. درواقع، این اتفاق افتاد چون بدنم دچار کمآبی شد و تحت فشار استرس بودم.
با اینکه مردد بودم ولی پرسیدم:
دربارهی من استرس داشتی؟
لبخندی زد و گفت:
من چند ماهه که دربارهی تو استرس دارم پس تنها دلیلش این نبوده.
با سرگرمی چند ضربه به رونم زد و باعث شد تا پوستم مور مور بشه، بعد پرسید:
_ چطور فهمیدی که من اینجا هستم؟
_ رفتم به آپارتمان تا بهخاطر اینکه تندی کردم و خشن بودم عذرخواهی کنم. هم اینکه دلم برای تو و سگها تنگ شده بود.
_ اونا هم دلشون برات تنگ شده بود.
لبخندی زدم.
_ اونا بهت گفتن؟
_ نه با کلمات.
لبخند زد.
_ ولی اونا همیشه جلوی در خونهات میایستادن.
_ دلم برای دوتا دی، درواقع سه تا دی* تنگ شده بود.
ضربهای به سرم زدم و گفتم:
_ باورم نمیشه که قبلا دربارهاش فکر نکرده بودم.
_ همین الان بهش رسیدی؟ من همش منتظر بودم تا ببینم کی متوجهاش میشی.
_ خدا رو شکر که من به آپارتمان تو اومدم. اگه میخواستم تا فردا صبر کنم هیچوقت دربارهی این چیزها نمیفهمیدم. تو هیچی، هیچوقت بهمن نمیگفتی، میدونم.
_ حق با توئه. بهت نمیگفتم ولی همونطور که قبلا گفتم دونستن تو چیزی رو تغییر نمیده. من برات آدم مناسبی نیستم.
غریدم:
_ به من نگو که چی برام خوبه.
بلند شدم و بهسمت در رفتم، بیرون و راهرو رو نگاه کردم تا مطمئن بشم تا دکتر و یا پرستاری نمیاد اینجا.
بهسمت دیمین برگشتم، با انگشتهام سر و موهاش رو ماساژ دادم و نوازش کردم و میدیدم که با گذشت هر ثانیه، ارادهاش ضعیف و ضعیفتر میشه.
چشمهاش رو بست به پارچهی لباسم چنگ انداخت و من رو به خودش نزدیکتر کرد.
سرش رو روی قفسهی سینهام گذاشت و گفت:
_ دیگه حق نداری اینقدر نزدیک من بشی.
روی بدنم نفسی کشید.
_ باعث میشی تا هر کار درست لعنتی که باید انجام بدم رو فراموش کنم و نتونم درست فکر کنم.
از پایین نگاهم کرد و ادامه داد:
_ حتی نمیتونی فکرش رو بکنی که اون شب چقدر دلم میخواست تا اون یارو رو، بهخاطر اینکه به باسنت دست زد بکشم. بیشتر از همیشه بهم ثابت شد که وقتی مسئله تو باشی تا چه حد میتونم بیمنطق باشم. درحد مرگ عصبانی بودم.
_ عاشق حسودی کردنت هستم و محض اطلاع، تو دربارهی اون درست میگفتی.
_ همیشه حق با منِ. اینو نمیدونستی؟
در باز شد و تایلِر در حالی که یه قوطی قهوه دستش بود وارد شد.
_ سلام. من با دکترت حرف زدم. گفت میتونی بری و مرخصی.
به سمت تای چرخیدم.
_ برش میگردونی به آپارتمان؟
دیمین با علم به اینکه ماشین ندارم پرسید:
_ چطوری اومدی اینجا؟
_ میشه گفت که ماشین مورِی رو دزدیدم.
_ اون گُه رو میگی؟ اینجور که معلومه تو بیشتر از من تو خطر بودی.
_ میخوای بیام تا ازت مراقبت کنم؟
تای پوزخندی زد.
_ به من اعتماد کن، اون بهشدت میخواد تا تو ازش مراقبت کنی.
دیمین بهش غرید.
_ گاله رو ببند.
______________
*دادلی، دروفس و دیمین
______________***
اون شب رو با اجازه دادن به دیمین برای استراحت تموم کردم. ترجیح دادم تا همزمان با تای که دیمین رو برمیگردوند به آپارتمان، منم برگردم به خونهام.
اولین کاری که بعد از رسیدن به خونه انجام دادم، این بود که لپتاپ رو باز کنم و دربارهی بیماری دیمین تحقیق کنم. بعضی از داستانها دربارهی کاردیومیوپاتی هایپرتروفیک وحشتناک بود. کلی اطلاعیه و شرح داستان، از مرگ تعداد بیشماری جوان بود که بدون زمینهای و حتی توی زمین ورزش مرده بودن. خانوادههاشون بعد از اینکه مرده بودن از بیماریشون اطلاع پیدا کردن. یکی از مقالهها نشون میداد که چهل درصد افرادی که وضعیتشون مثل دیمین بود، تو سنین جوانی فوت کرده بودن.
همچنین دربارهی انواع جراحی و خطرات همراه باهاشون تحقیق کردم و با شروع هرکدوم بیشتر جا میخوردم. اینکه دیمین میذاره ترس روی تصمیماتش تاثیر بزاره و دنیاش رو تحت تاثیر قرار بده، مثل روز روشن بود. مخصوصا اینکه ترسش خیلی هم بیجا نبود. سنگینی طاقتفرسایی روی سینهام احساس میکردم. همزمان با اینکه ذهنم میخواست تا به سمت مخزن "چی میشد اگه"ها بره، اجازه نمیدادم تا ترسها دنیام رو تحت تاثیر قرار بدن.
یه تکست به دیمین دادم._ میخوام فردا بعد از کار بیام پیشت. خونهای؟
دیمین: درواقع دارم صبح میرم. برای چند روز میرم سنخوزه، نیاز دارم تا چند روز برای فکرکردن از اینجا دور بشم.
این چه معنی داشت؟ نمیدونستم چی جواب بدم پس اولین چیزی که اومد توی ذهنم رو نوشتم.
چِلسی: راه رفتن به سنخوزه رو میدونی؟
دیمین: میدونم. اینم اسم یه آهنگِ.
چِلسی: باریکلا! مادربزرگم از خوندنش برام لذت میبرد. همیشه تو دنیای بچهگونهام دوست داشتم تا به سَنخوزه برم، فکر میکردم کلی از خونمون دوره، نمیدونستم تو اونجایی.
دیمین: احتمالا اگه اون موقع پیشم بودی موهای بافتهشدهات رو میکشیدم و روت شن میریختم. من یه عوضی به تمام معنا بودم.
چِلسی: خب، خیلیم عوض نشدی، نه؟
هنوزم دخترها رو به گریه میندازی.
دیمین: وقتی برگشتم دربارهاش حرف میزنیم.
چِلسی: درواقع وقتی که تو بیای من میرم. دارم به نیویورک میرم تا خواهرم رو ببینم. حدود یه هفته پیشش میمونم.
دیمین: واو! خوشحالم که داری انجامش میدی.
میدونست که این قدم بزرگی برای منه. میدونست که من از اونجا وحشت دارم چون اِلِک اونجا زندگی میکنه. قبل از بد شدن حال دیمین بالاخره به ترسم غلبه کردم و بلیط خریدم تا به دیدن جِید برم.
چلسی: فکر کنم که وقتی برگشتم بتونم ببینمت.
دیمین: اوکی، توی شهر بزرگ مراقب خودت باش.
YOU ARE READING
※همسایه دوستداشتنی من※
Romanceچِلسی جِیمسِن؛ بعد از پایانی دردناک برای رابطه اش، تنها زندگی می کند. تلاش می کند تا مشکلات را پشت سر گذاشته و به جلو حرکت کند، هر چند که کار آسانی نیست؛ چراکه به عنوان شخصی که متوجه شد دوست پسر قبلی اش به او خیانت کرده و عاشق شخص دیگری شده است، احس...