فصل نوزدهم: پنت‌هاوس

299 20 0
                                    

من و دیمین برای مدتی به‌طور کامل در کتمانی پر شده از سکس زندگی کردیم و این کتمان یک شب تموم شد، وقتی که یک شام پر ماجرا در خانه‌ی مادر و پدرم در “سائوسالیتو”*با ضربه، به واقعیت بَرِمون گَردوند.
مامان و بابا وقتی که بهشون گفتم حالا من و دیمین باهم هستیم، سورپرایز نشدن. ظاهرا، بعد از اون پایان داغون روز اسباب کشیم، اون‌ها احتمال می‌دادن که این پایان داستانم با اون نیست. من براشون اتفاقاتی که از اون موقع افتاد رو شرح دادم و اون‌ها با آغوش باز از دیمین استقبال کردن.
خواهرم کلِیر و همسرش مایکا، هم اون شب برای شام اومده بودن. طی سرو دسر، مایکا با چنگالش بر روی لیوان زد و ازما خواست تا نسبت بهش توجه نشون بدیم. 
کلیر گلوش رو صاف کرد و مستقیما به من نگاه کرد.
_ خب، ما به نوعی خبرهای مهمی داریم.
فکم همون‌طور باز موند چون احساسی داشتم که انگار می‌دونم چی در راهه.
_ کلیر بارداره! 
مایکا این رو با شعف و خوشحالی فریاد زد و کمر خواهرم رو در آغوش کشید.
غیرممکن بود که جلوی خودم رو از اشک ریختن بگیرم، فوراً از روی صندلیم بلند شدم تا بغلشون کنم، این یه دنیا بود. اون از بین ما اولین نفری بود که بچه‌دار میشد و من قرار بود تا خاله بشم.تصویری از پاهای گوشتالو، صداهایی که از دهن خارج میشه و لبخند بزرگ بی دندونی، توی ذهنم زنده شد. من واقعاً براشون هیجان‌زده بودم، برای هممون. ولی با این حال، از این‌که این خبر به همین راحتی گریه‌ام انداخت سورپرایز شدم. من تو این لحظه تلخ‌تر از چیزی بودم که حتی تصور میکردم.
_ من برات خیلی خوشحالم کلیر، خیلی دوستت دارم و مطمئنم که تو بهترین مامان دنیا میشی.
_____________
*سائوسالیتو: سائوسالیتو شهری در شهرستان مارین ایالت کالیفرنیا است که در سرشماری سال ۲۰۱۰ میلادی، ۷۰۶۱ نفر جمعیت داشته است.
_____________

مادر پدرم و من، نوبتی کلِیر و مایکا رو بغل کردیم. همه یهویی شروع کردیم به فکرکردن درباره‌ی اسم‌های مناسب برای بچه. خواهرم به جید زنگ زد و این‌طوری تونستیم از طریق فِیس تایم* در ارتباط باشیم. جید هم با شنیدن خبر به گریه افتاد. 
ان‌قدر که هیجان‌زده شده بودم، حتی متوجه صندلی خالی هم نشدم.
دیمین نبود. اولش خیلی نگران نشدم ولی با هر دقیقه که می‌گذشت، نبودنش مشوش‌ترم می‌کرد
بعد از مطمئن‌شدن از این‌که اون تو سرویس بهداشتی نیست، به‌سمت پشت خونه حرکت کردم و اون رو درحالی پیدا کردم که تو حیاط تنها ایستاده بود. هوا سرد بود ونم‌نم بارون می‌بارید و مطمئناً شب فوق‌العاده‌ای برای بیرون ایستادن نبود. ایستادنش این‌جا عجیب‌وغریب بود.
_ دیمین؟ حالت خوبه؟
برگشت، به‌نظر عبوس می‌اومد.
_ آره.
حالتم از شادی چند دقیقه‌ی پیش، به دستپاچگی تغییر یافته بود. 
_ این بیرون چیکار می‌کنی؟
وقتی که جواب نداد، ادامه دادم:
_ ترسوندیم.
خاطره لطمه‌خوردن از عوض‌شدن ناگهانی احساسات قلبی اِلِک، هیچ‌وقت دور و ناممکن نبود. همون‌قدر که می‌دونستم دیمین صادقانه بهم اهمیت می‌ده اما تجربیات شخصیم وادارم کرده بودن تا قبول کنم که وقتی همه‌چیز به‌نظر عالی میاد، یه‌چیزی داره اشتباه پیش می‌ره.
_لازمه که بریم و تو یه فضای خصوصی‌تری باهم حرف بزنیم.
توده‌ی تو گلوم رو بلعیدم و سرم رو تکون دادم.
_ باشه. بیا بریم.
با اضطراب کیف و ژاکتم رو چنگ زدم و همون‌طور که دیمین تو ماشین منتظرم بود، از والدین و خواهرم خداحافظی کردم. من برای خودم داستانی شامل این‌که اون توی شکمش احساس ناراحتی داره سرهم کرده بودم، درحالی که اونی که تو دلش آشوب بود من بودم.
______________
*فیس تایم: فیس تایم یک برنامه تماس ویدیویی اختصاصی محصول شرکت اپل است. فیس تایم برای تلفن‌های همراه و مکاسنو لئوپارد در دسترس است. فیس تایم از هر دستگاه آی‌اواس با دوربین جلو و هر کامپیوتر مک مجهز به دوربین پشتیبانی می‌کند.
_______________

※همسایه دوست‌داشتنی من※Où les histoires vivent. Découvrez maintenant