Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
″من دوستت دارم! از همون لحظهی اولی که دیدمت دوستت داشتم. حدس میزنم شاید حتی قبل از اینکه دیده باشمت دوستت داشتم!″
🎥A PlaceInTheSun
*******
به محض خارج شدن جملهی″خسته نباشید!″ از دهن استاد کلاه لبه دارشو روی سرش مرتب کرد. با عجله از کلاس بیرون رفت و تو راهروی دانشگاه شروع به دویدن کرد. اون ساعت از روز خیابونها از همیشه شلوغتر بودن و خوب میدونست اگه دیر کنه به زحمت درشکه گیرش میاد و مجبور میشه تمام مسیر طولانی تا رودخونه رو تو سرمای پاییزیِ لندن پیاده طی کنه. با عذرخواهی کوتاهی از بین چند دانشجویی که وسط سالن دانشکده مشغول صحبت بودن رد شد. بوم چوبی تو دستشو کمی بالاتر کشید و قدمهاشو سمت خروجی دانشکده سرعت داد. با رسیدن به خیابون اصلی، بلافاصله دست دراز کرد و رو به درشکهی مشکی رنگی که به خروجی دانشگاه نزدیک میشد فریاد زد:″صبر کن!″
به محض توقف چرخهای درشکه، رو زانوهاش خم شد و بازدمشو محکم بیرون داد. درحالیکه نفس نفس میزد صاف ایستاد خیره به چشمهای آبی رنگ پیرمرد ریز جثهای که منتظر بهش نگاه میکرد لبخند کوچیکی زد:″میخوام- برم رودخونه!″
پیرمرد کلاه طوسیِ رنگ و رو رفتشو کمی عقب داد و روی صورت پسر دقیق شد؛ لهجهی انگلیسیش به خوبی بقیهی مردم بود اما چشمهای بادومی و قهوهای رنگش آسیایی بودنش رو لو میدادن. نگاه از پسر گرفت و به روبرو خیره شد. ″بپر بالا.″
لبخند دندون نمای بزرگی رو لبهای پسر نشست و بدون اتلاف وقت توی درشکه جا گرفت. کیف پارچهای بزرگشو روی زانوهاش گذاشت و بوم رو روی صندلی انداخت. با آستین پیراهن عرق جزئی پیشونیشو پاک کرد و به صندلی تکیه داد. به ساعت زنجیریای که از جیبش آویزون بود نگاه کرد اما با دیدن عقربهی ثانیه شماری که روی عدد دوازده ثابت مونده بود آهی کشید؛ ساعت ارزون قیمت قدیمی داشت نفسای آخرشو میکشید و چیزی تا از کار افتادن کاملش نمونده بود. از گرفتگی جزئی هوا مشخص بود که فاصلهی چندانی تا غروب خورشید باقی نمونده و وقت زیادی برای ادامهی کار رو تابلوی نقاشیش نداشت. میدونست اگه حتی مثل هرروز یک ساعت زودتر رودخونه رو ترک کنه بازهم زمان زیادی برای تکمیل کارهای عملی دانشکده نداره. با این حال به هیچ وجه حاضر نبود رفتن کنار رودخونه رو از دست بده. با چشمهایی که کمی درشت شده بودن بیرون رو زیرنظر گرفت و پاهاشو تندتند تکون داد. طبق انتظارش خیابونها از همیشه شلوغتر بودن و حتی ازدحام توی گل فروشی مسیر از هرروز بیشتر بنظر میرسید. درشکه ها بخاطر حجم زیاد مردمی که مدام در حال رفت و آمد بودن به زحمت و با سرعتی پایین حرکت میکردن. با دیدن پسربچهای که وسط خیابون بین مردم راه میرفت و روزنامه میفروخت لبخندی کوچیک رو لبهاش اومد. سر از پنجره بیرون برد. پسربچه که متوجهش شد کلاهشو درآورد و چندبار توی هوا براش تکون داد. از حرکت دوست کوچولوش به خنده افتاد.