⌜⊱ᴘᴀʀᴛ.1⊰⌟

1K 75 4
                                    

سرد بود......
مثل قلب من......
تنها چیزی که یادم میاد تصویر خونه ی به آتیش کشیده مون بود که مامان بابام مثل خاطرات این خونه داخلش سوختن....
خونمون تو یه کلبه بود وسط جنگل یه کلبه کوچیک چوبی ولی گرم که الان دیگه نه آدم های توش هستن نه اون خونه دیگه چیزی ازش باقی مونده و من تنها کسیم که جون سالم بدر برده.....
و بعد از شدت شوک از دست دادن پدر و مادرم بیهوش شدم....
.
.
.
آیا این یک معجزه ست یا نفرین که فقط من موندم....
.
.
.
وقتی چشمام رو باز کردم شب بود و من تو یه جنگل بودم و برف زمین رو سفید کرده بود.
سرم درد میکرد ولی درد قلبم بیشتر بود.
با بیاد اوردن خونه مون و آتیش گرفتنش زدم زیر گریه. الان دیگه نه پدر دارم نه مادر دیگه هیچ کس رو تو این زندگی ندارم. چرا هنوز دارم نفس میکشم.
.
.
.
تو همین فکر ها بودم که یه صدایی از لای بوته ها اومد سرم رو بالا آوردم و دیدم که دوتا چشم قرمز از لای بوته ها بهم خیره شدن. ترسیدم خواستم جیغ بزنم که صاحب اون چشم های قرمز مثل برق از پشت بوته ها اومد بیرون و دهنم رو گرفت و مانع این شد که صدایی از دهنم خارج شه.
از ترس فقط میتونستم گریه کنم و کسی هم نبود کمکم کنه. اما دیگه برام مهم نیست. دیگه کسی رو ندارم که حتی اگه نجات پیدا کنم پیشش بمونم شاید اینطور مردن بهتر باشه.
پس فقط چشمام رو بستم و منتظر مرگم شدم... ولی وقتی چند دقیقه گذشت و اتفاقی نیفتاد چشمام رو باز کردم و در کمال تعجب دیگه تو اون جنگل نبودم.
رو به روی یه قصر با شکوه بودم با سنگ کاری های زیبا و کمی ترسناک.
کسی که دهنم رو گرفته بود آروم بهم گفت "اگه دیگه سر و صدا نمیکنی دو بار به دستم ضربه بزن تا دهنت رو ول کنم"
یکم خودم رو آروم کردم و آروم دو بار روی دستش ضربه زدم وقتی منو ول کرد تا خواست دهنش رو برای حرف زدن باز کنه یه صدایی از پشت سرمون اومد که مانعش شد و گفت "آفرین سونگمین پس بالاخره آوردیش پاداش کارت رو خواهی گرفت"
و من به سمت صدا برگشتم و با......
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پایان پارت 1 ^^

⌜⊱ᴛᴇʟʟ ᴍᴇ ʏᴏᴜ ʟᴏᴠᴇ ᴍᴇ!⊰⌟Where stories live. Discover now