⌜⊱ᴘᴀʀᴛ.9⊰⌟

287 38 0
                                    

{فلش بک به 13 سالگی بکهیون و 10 سالگی یونا}
<از دید یونا>
یه هفته قبل از اینکه پدر و مادر بکهیون به سفر برن رفتم خونه شون برای دیدن بکهیون به این امید که اینبار قبولم کنه.
وقتی رسیدم سونگمین در و باز کرد بهش گفتم "بکهیون خونست؟" اون گفت "ایشون بیرونن". گفتم "کجا رفته و کی میاد؟"
سونگمین:"به کسی اطلاعی راجب محلی که رفته نداده ولی 2 ساعت دیگه برمیگرده"باشه ای گفتم.
یونا:"2 ساعت دیگه میام" خواستم برم که یه صدایی از پشت سرم تو باغ مانع شد"سلام یونا چه خبر دخترم چرا نمیای یکم صحبت کنیم تا بکهیون بیاد؟"
این صدای خانم بیون بود گفتم"سلام خانم بیون. بله چرا که نه" باید برای اینکه بکهیون رو بدست بیارم باید با مامان و باباش رابطه محکمی برقرار کنم.
روی صندلی رو به روییش نشستم که شروع کرد"میخواستم راجب بکهیون باهات حرف بزنم" نظرم به این موضوع جلب شد و گفتم" بله می‌شنوم خانم بیون". لبخند ساختگیش رو از روی صورتش پاک کرد و با جدیت گفت"شنیدم این چند روزه خیلی به پسرم اصرار میکنی باهات باشه و اون ردت میکنی و باز میای درسته؟"
اوه شت. گفتم "بله من عاشق پسرتونم ولی اون هنوز عشق منو درک نکرده و منم سعی میکنم توجهش رو به خودم جلب کنم" خانم بیون گفت"میدونم تو دختر خوبی هستی و نیتت هم خیره ولی به عنوان یه مادر وقتی میبینم بچه م داره از یه چیزی کلافه میشه باید اون موضوع رو حل یا ریشه کن کنم پس خواهشا دیگه برای دیدن پسرم به خونمون نیا وگرنه نمیتونم مثل الان باهات مودبانه رفتار کنم "
چییییی؟ پیرزن خرفت =/ از عصبانیت مطمئن سرخ شده بودم ولی سعی کردم خودم رو کنترل کنم و گفتم" بله درک میکنم ببخشید که مزاحمتون شدم سعی میکنم عشقم رو نسبت به پسرتون نادیده بگیرم و به مرور زمان سرکوبش کنم"اینا چیزی بود که با زبونم بهش گفتم ولی توی دلم گفتم 'برات دارم خانم بیون'
خانم بیون جواب داد"اشکالی نداره عزیزم و ببخشید اگه ناراحتت کردم با حرف هام ولی این تصمیمی بود که منو پدر بکیهون گرفتیم و قرار شد من بیان کنم"
گفتم" نه خانم بیون مشکلی نیست درک میکنم"
و با عصبانیت یه خداحافظی سری سری کردم و رفتم خونه.
.
.
.
*میدونم چطور از سر راهم برتون دارم!*
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پایان پارت 9^^

⌜⊱ᴛᴇʟʟ ᴍᴇ ʏᴏᴜ ʟᴏᴠᴇ ᴍᴇ!⊰⌟Donde viven las historias. Descúbrelo ahora