{فلش فوروارد}
<از دید بکهیون>
وقتی به عمارت رسیدم کلید ماشین رو دادم دست نگهبان و رفتم توی خونه. یه راست رفتم به سمت اتاق یورا وقتی رسیدم سونگمین رو دیدم که توی دستش یه عالمه لباس که بهم گره خورده بودن گرفته بود و وقتی منو دید ولشون کرد و تعظیمی کرد "جناب بیون"
بهش گفتم"دقیق بگو چیشده!"
سرش رو پایین انداخت و گفت"جناب بیون..... وقتی داشتم از کنار اتاقش رد میشدم حس کردم موجود زنده ای توی اتاقش نیست(قدرت خون آشامی شه)اول فکر وحشتناکی به ذهنم خطور کرد و سریع در اتاق رو باز کردم ولی کسی تو اتاق نبود توی حموم رو گشتم وقتی اونجا هم نبود رفتم به بقیه خدمتکار ها گفتم دنبالش بگردن ولی پیداش نکردن به شما زنگ زدم بیاین و بعد دوباره اومدم تو اتاقش که چشمم به پایه کمد خورد و این لباس هارو دیدم که به پنجره ختم میشدن و دیدم تا پایین ادامه داره و حالا هم که شما اینجایید"
کلافه بودم دستی به موهام کشیدم و گفتم" ببینم با قدرت چشمت هم اطرف عمارت دنبالش گشتی؟ "
سونگمین" بله گشتم ولی مثل اینکه خیلی از عمارت دور شده که نتونستم پیداش کنم"
اعصابم بهم ریخته بود نکنه تقصیر اون یونا عه؟ آه معلومه که تقصیر اونه فکر کردن نمیخواد.
رو به سونگمین گفتم"میرم تو جنگل دنبالش بگردم تو هم چند نفر رو بفرست جاهای دیگه رو بگردن اون یه انسانه خون اشام یا گرگینه نیست بتونه با سرعت خیلی زیاد از اینجا دور شه روح طبیعت هم نیست بتونه خودشو نامرئی کنه تا ردش رو نگیریم!"
سونگمین:"باشه بهشون میگم دنبالش بگردن. درسته اونقدر ها هم نمیتونه دور بشه"
سری تکون دادم و اون با تعظیم بدرقم کرد.
.
.
.
*چرا رفته؟ اگه کار یونا عه مگه بهش چی گفته که به اون اعتماد کرده نه به من؟ اگه پیداش کنم باورم میکنه و میخواد باهام برگرده؟ عشقم رو قبول میکنه؟*
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پایان پارت 13^^
YOU ARE READING
⌜⊱ᴛᴇʟʟ ᴍᴇ ʏᴏᴜ ʟᴏᴠᴇ ᴍᴇ!⊰⌟
Actionامیدوارم از خوندن این فیک لذت ببرید این کار من و دوستم هست خوشحال میشم ووت و کامنت بزارید ♡ دوستم:Mochi_Baozi@ ژانر : رمنس_خون آشامی_انگست_دختر پسری_ماجراجویی_هپی اند خلاصه : سرد بود...... مثل قلب من...... تنها چیزی که یادم میاد تصویر خونه ی به آتی...