<از دید یورا>
وقتی به سالن غذا خوری رسیدیم یونا به یه صندلی اشاره کرد و گفت"میتونی اینجا بشینی"
منم باشه ای گفتم و نشستم. اونم رو به روی من نشست و بعد چند نفر اومدن و غذا هارو گذاشتن روی میز روی غذا ها در پوش فلزی بود و من نمی تونستم داخلشون رو ببینم.
یورا گفت "خوب کدوم رو میخوای؟"
لبخندی زدم و گفتم"هر چی باشه فرقی نداره ممنونم"
اونم متقابلا لبخندی زد (لبخند الکی، دیگه باید فهمیده باشین. ) و گفت "تورو نمیدونم من که گوشت آدمیزاد دوست دارم همچنین دوست دارم گوشت تو رو بچشم ولی متاسفانه نمیتونم آههههه حتی مال والدینت هم نتونستم بچشم بنظر بد مزه نمیآیین" و بعد از حرفش نیشخندی زد.
من با چشم های درشت شده از شدت تعجب و با دهان باز بهش نگاه میکردم و قبل از اینکه بتونم ری اکشنی نشون بدم دوتا پیشخدمتی که اونجا بودم منو گرفتن و دست هام، چشمام و دهنم رو بستن و من تونستم بفهمم که من رو از خونه بیرون آوردن و سوار ماشین کردن.
بعد از چند دقیقه به جایی رسیدیم. چشمبندم از اشک هام خیس شده بود. من رو از ماشین در آوردن و وارد یه جایی کردن و انداختنم تو. دست و پام رو به یه چیزی مثل زنجیر به دیوار بستن.
خیلی ترسیده بودم. کاش به حرف یونا گوش نمیکردم. ولی چرا؟ چرا اینکار رو با من میکنه؟
ثانیه ای بعد در باز شد و صدای کفش های پاشنه بلندی توی جایی که بودیم اکو شد. یکی چشمام رو باز کرد و من تونستم ببینم اون یونا عه و من داخل یه کلبه تاریک، سرد و کوچک هستم.
اون چونه ام رو گرفت و گفت"تو زندگیم رو نابود کردی و حالا باید تاوان پس بدی!"
و قبل از اینکه بتونم حرفش رو هضم کنم سیلی ای به من زد. رو به افرادش دستور داد" تا جون داره بزنیدش و بهش رحم نکنید وگرنه من هم به شما رحم نخواهم کرد!"
و بعد از کلبه بیرون رفت.
اون مرد ها به طرفم اومدن و منو تا جون داشتم زدن. جیغ هام از پشت پارچه ای که روی دهنم بود شنیده میشد و من فقط میتونستم جیغ بزنم و اشک بریزم.
بعد از اینکه مطمئن شدن دیگه روی بدنم جایی برای کبودی جدید نیست ولم کردن و منو توی اون کلبه تنها گذاشتن.
روی زمین افتادم و زانوهام رو بی جون بغل کردم. سرم رو روی زانوهام گذاشتم و آروم آروم اشک ریختم.
.
.
.
بدون اینکه متوجه بشم به خواب رفتم.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پایان پارت 19^^
YOU ARE READING
⌜⊱ᴛᴇʟʟ ᴍᴇ ʏᴏᴜ ʟᴏᴠᴇ ᴍᴇ!⊰⌟
Actionامیدوارم از خوندن این فیک لذت ببرید این کار من و دوستم هست خوشحال میشم ووت و کامنت بزارید ♡ دوستم:Mochi_Baozi@ ژانر : رمنس_خون آشامی_انگست_دختر پسری_ماجراجویی_هپی اند خلاصه : سرد بود...... مثل قلب من...... تنها چیزی که یادم میاد تصویر خونه ی به آتی...