⌜⊱ᴘᴀʀᴛ.14⊰⌟

254 31 1
                                    

{فلش بک یک روز بعد از آتش سوزی خونه یورا}
<از دید یونا>
به خودم رسیدم. به سمت خونه ی بکهیون حرکت کردم دل تو دلم نبود ببینمش.
وقتی رسیدم به خونه بکهیون در زدم سونگمین در رو باز کرد بدون اینکه توجه ای بهش کنم و بزارم حرفی بزنه داخل رفتم. بکهیون روی مبل نشسته بود و داشت با لپ تاپش کار انجام می‌داد وقتی متوجه من شد لپ تاپش رو قفل کرد و گذاشت روی میز جلوش. بلند شد و رو به من ایستاد و گفت "یونا! اینجا چیکار میکنی؟"
چشمام رو چرخوندم و بازوش رو گرفتم و گفتم "اوپااااا منظورت چیه من که همیشه به تو سر میزنم برعکس تو =("
بازوش رو از دستم بیرون کشید و گفت"هر چی میخوای بگی بگو و برو واقعا دیگه حوصلت رو ندارم"
با دلخوری لبام رو آویزون کردم و گفتم "اوپااااا چرا منو دوست نداری؟"
کلافه گفت"خودت هم میدونی چشمم رو یکی دیگه گرفته نه تو! "
گفتم" تو مگه از زنده موندش مطلعی؟ "
نیشخندی و زد و گفت"تو مگه از مردنش مطلعی؟ "
با این حرفش چشمام گرد شد و با کشیدن بو با قدرت بویاییم فهمیدم اون دختر تو این خونست! ولی چطور! من مطمئنم خونه شون رو آتیش زدم!
گفتم" اون چطور زنده مونده؟ "
بکهیون با نیشخندی که هنوز روی لباش بود گفت"همیشه قرار نیست تو برنده بشی وگرنه بی معنی میشه مگه نه یونا؟"
با عصبانیت داد زدم"*ازت انتقام میگیرم کاری میکنم 1000 بار آرزوی مرگ کنی خون آشام عوضی*" این کلمات رو گفتم چون میدونستم اون دختره بیدار میشه و مکالممون رو میشنوه و مثل اینکه بکهیون هم متوجه قصدم شد چون اخم پررنگی جاش رو به نیشخندش داد و داد زد" *از عمارت من گمشو بیرون یونا از اول هم بهت گفته بودم نمیخوامت خودت اصرار میکردی 1 شب هم که شده باهام باشی*"
اینبار من بودم که نیشخند روی لبم اومد چون بکهیون از عصبانیت روی کلماتش دقت نکرده بود و این یه برد برای من بود ولی سعی کردم نقشم رو خوب بازی کنم پس نیشخندم رو از روی صورتم پاک کردم و جیغ زدم، بعد با جیغ گفتم" *برو به جهنم'بیون بکهیون'*"
و بعد برای ضربه ی آخر در رو محکم بهم کوبیدم و رفتم بیرون.
منتظر شدم بکهیون هم از خونه بیاد بیرون چون میدونستم وقتی اعصابش بهم بریزه میره مست میکنه.
کمی بعد اومد بیرون و رفت سمت ماشینش. بعد از اینکه مطمئن شدم رفته رفتم به سمت جایی که بوی حال بهم زن اون دختره میومد.
وقتی رفتم، به پنجره یه اتاق رسیدم و رفتم روی درخت جلوی پنجره نشستم و با نیشخند به اون دختر کوچولویی که داشت نفس نفس میزد و دستش رو روی قلبش گذاشته بود زل زدم!
بعد از اینکه آروم شد چشماش رو باز کرد و با من رو به رو شد و دوباره ترسید آخی موش کوچولوی بیچاره.
پنجره رو باز کردم و رفتم داخل و آروم به سمتش رفتم اون با لکنت گفت"ت.... تو.... ک... کی هس.... هستی؟ نز.... نزدیک.... ن... نیا!"
یه لبخند ساختگی تحویلش دادم و برای اینکه آرومش کنم گفتم "نترس من قصد صدمه زدن بهت رو ندارم فقط میخوام یک چیزی رو بهت بگم و برم"
گفت"چی.... چیشده؟... زو.... زود.... ب.... بگو.... و بر..... برو"
نیشخند زدم و گفتم" اسم من یونا عه و نمیخوام بترسونمت پس آروم باش"
بعد از اینکه خودش رو آروم کرد با اخم گفت"چی میخوای بهم بگی؟ "
گفتم" ببین این یه هشداره اون بیون فقط یه خون آشام متجاوزه بهتره هر چه زودتر فرار کنی اون خیلی حقه بازه گولش رو نخور اون حتی منم فریب داد اون ادعا می‌کرد عاشقمه ولی فقط منو برای این میخواست که شهوتش رو خالی کنه و حالا که یه آدم جدید پیدا کرده منو انداخته دور!"
گفت" چی! باور نمیکنم داری دروغ میگی "
با خونسردی گفتم" دیگه میل خودته من اخطارم رو دادم بقیش با خودته "
و بعد از پنجره پایین پریدم و قبل از اینکه به زمین برسم به گرگم تبدیل شدم اون به سمت پنجره اومد .با تعجب به من نگاه می‌کرد و من بعد از نگاهی که بهش انداختم اونجا رو ترک کردم.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پایان پارت 14^^

⌜⊱ᴛᴇʟʟ ᴍᴇ ʏᴏᴜ ʟᴏᴠᴇ ᴍᴇ!⊰⌟Where stories live. Discover now