{فلش بک قبل از آتش سوزی خونه یورا}
<از دید یونا>
بالاخره فهمیدم بکیهون گلوش پیش کی گیره. *میکشمش!*
اینو دیگه با دستای خودم میکشم و به آتش سیاه میکشونمش!
به یه مامور زنگ زدم که برام بشکه های نفت رو بیاره و نزدیک کلبه شون منتظرش موندم وقتی اومد بهش گفتم بره همه ی نفت هارو خالی کنه دور تا دور خونه. بعد یه کبریت از جیبم در آوردم و روشنش کردم با فاصله رو به روی در خونه وایسادم. به شعله آتش کوچیکی که روی چوب در حال رقص بود زل زدم. نیشخند زدم، یه شعله آتش به این کوچیک چند لحظه ی دیگه اینقدر بزرگ میشه که یه کلبه نسبتا بزرگ رو با آدم های توش نابود کنه! میبینین چه زندگی بی رحمانست اونقدر که به احساسات من اهمیت نداد وگرنه من این نبودم بهونه نمیارم و خودم رو قربانی نشون نمیدم فقط یه حقیقت تلخ رو میگم که کمتر کسی میتونه درکش کنه چون تا تجربه نکنن درک نمیکنن.
برف شروع به باریدن کرد و خداحافظ عامل بدبختی های من!
کبریت رو پرت کردم و به کلبه ای که داشت آتش کم کم کلش رو فرا میگرفت نگاه کردم و آروم آروم به پشت عقب رفتم و وقتی صدای جیغ افراد توی اون کلبه تموم شد و کلبه کاملا سوخت از اونجا رفتم.
.
.
.
*درسته من یه شیطانم ولی هیچکس نفهمید ؛ شاید شیطان عاشق حوا شده بود که بر ادم سجده نکرد!*
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پایان پارت 11^^
ŞİMDİ OKUDUĞUN
⌜⊱ᴛᴇʟʟ ᴍᴇ ʏᴏᴜ ʟᴏᴠᴇ ᴍᴇ!⊰⌟
Aksiyonامیدوارم از خوندن این فیک لذت ببرید این کار من و دوستم هست خوشحال میشم ووت و کامنت بزارید ♡ دوستم:Mochi_Baozi@ ژانر : رمنس_خون آشامی_انگست_دختر پسری_ماجراجویی_هپی اند خلاصه : سرد بود...... مثل قلب من...... تنها چیزی که یادم میاد تصویر خونه ی به آتی...