با صدای در اتاق از خواب بیدار شدم. سونگمین :"بیاین بیرون باید برین برای سرو شام"
با صدای خشداری که بخاطر اینکه تازه از خواب بیدار شده بودم گفتم"الان میام"
رفتم جلوی آینه قدی اتاق و یکم لباس هام رو صاف کردم و با شونه ای که روی میز بود موهام رو شونه کردم و سریع از اتاق بیرون رفتم تا بیشتر از این منتظرم نمونه چون بنظر نمیاد صبور باشه.
وقتی از در اومدم بیرون سونگمین نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت "دنبالم بیا" و قبل از اینکه بهم فرصتی برای جواب دادن بده به سمت پله ها رفت منم سریع دنبالش راه افتادم تا عقب نمونم.
وقتی از پله ها پایین اومدیم اون به سمت یه در سیاه خیلی بزرگ رفت و بازش کرد و کنارش ایستاد و گفت "برو داخل" سرم رو تکون دادم و وقتی رفتم داخل اونم پشت سرم اومد و به سمت میز ناهار خوری خیلی بزرگی که بالای 20 تا صندلی داشت رفت و یکی از صندلی هارو بیرون کشید و بهم گفت بشینم. وقتی نشستم خیلی طولی نکشید که اون مرد سیاه پوش هم وارد شد و سونگمین تعظیمی کرد و گفت" جناب بیون بفرمایید" و به طرف صندلی رو به رویی من رفت و کشیدش عقب تا مرد سیاه پوش روش بشینه. سونگمین هم کنار همون صندلی ایستاد.
مرد سیاه پوش به من نگاه میکرد و وقتی شام شاهانه رو اوردن در کمال تعجب برای اون فقط یه لیوان و یه بطری کنارش اوردن! ولی همون لیوان و بطری با طلای خالص بودن اما مگه فقط میخواست بنوشه یعنی گرسنه نمیشد؟
و هزاران سوال دیگه در سرم بود که مرد سیاه پوش دستور داد "همه اتاق رو ترک کنید میخوام کمی با این خانم کوچولو حرف بزنم" بقیه تعظیم کردن و با گفتن "چشم" آرومی سالن رو ترک کردن و فقط منو اون بودیم که رو به روی هم نشسته بودیم.
شروع کرد"اسمت چیه؟"
با صدای آرومی که شک کردم به گوشش برسه گفتم"یورا، پارک یورا"
لبخندی بهم زد و گفت" اسم من بیون بکهیونِ میتونی منو مثل بقیه 'جناب بیون' صدا کنی"
سرم و تکون دادم و آروم گفتم"چشم"
دوباره گفت"خب راجب خودت حرف بزن"
سوالی که ذهنم رو مشغول کرده بود رو پرسیدم"ببخشید جناب بیون ولی میشه بپرسم چرا منو اینجا اوردین؟"
نیشخندی زد و گفت"خواهی فهمید عجله نکن "
فقط سرم رو تکون دادم و منتظر شدم دوباره مکالمه ای رو از سر بگیره، که انتظارم خیلی طول نکشید و گفت"خب چرا شروع نمیکنی اینهمه غذا روی میز هست زود بخور سرد نشه"
باشه ای گفتم و شروع کردم به خوردن. طعم غذاها عالی بود ^~^ نگاهی به جناب بیون کردم که فقط داشت اون مایعی که داخل لیوان بود رو میخورد. سعی کردم اهمیتی ندم ولی نتونستم جلوی کنجکاویم رو بگیرم و در آخر پرسیدم"ببخشید... جناب.. بیون، میشه بپرسم چرا فقط دارید مینوشید؟ "
با لبخند خاصش بهم گفت"چون من نمیتونم مثل انسان ها غذا بخورم باعث میشه حالم بد بشه"
با تعجب بهش نگاه کردم "منظورتون چیه؟!"
آروم خندید و گفت"بهت که گفتم خواهی فهمید عجله نکن"
سرم رو تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم و به خوردن ادامه دادم.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پایان پارت 3^^
YOU ARE READING
⌜⊱ᴛᴇʟʟ ᴍᴇ ʏᴏᴜ ʟᴏᴠᴇ ᴍᴇ!⊰⌟
Actionامیدوارم از خوندن این فیک لذت ببرید این کار من و دوستم هست خوشحال میشم ووت و کامنت بزارید ♡ دوستم:Mochi_Baozi@ ژانر : رمنس_خون آشامی_انگست_دختر پسری_ماجراجویی_هپی اند خلاصه : سرد بود...... مثل قلب من...... تنها چیزی که یادم میاد تصویر خونه ی به آتی...