⌜⊱ᴘᴀʀᴛ.16⊰⌟

250 32 0
                                    

به یه اتاق که رسیدیم گفت "میتونی اینجا بمونی چیزی خواستی به خدمتکار ها بگو"
سری تکون دادم تا خواست از اتاق بره بالاخره حرفی که میخواستم بزنم رو گفتم "میشه قضیه خودت و بکهیون رو کامل بهم توضیح بدی؟"
یک دفعه انگار رنگش مثل گچ شد ولی سریع  خودش رو جمع و جور کرد و گفت"عامممم... باشه ولی فردا بهت میگم امشب بهتره استراحت کنی باید خسته باشی. درسته؟ "بعد یه لبخند ساختگی چاشنی حرف هاش کرد.
یکم فکر کردم حق با اون بود بهرحال باید برای خودش هم سخت باشه توضیح  بده گذشته شون رو چون طبق حرف های اون موقعش جناب بیون فقط ازش استفاده کرده پس فقط گفتم" باشه ممنون"
اون لبخند ساختگیش رو حفظ کرد و بعد از اتاق خارج شد.
منم تصمیم گرفتم یکم بخوابم تا فردا با یونا حرف بزنیم.
<از دید یونا>
چرا باید همچین چیزی بخواد حالا باید چه دروغی براش فراهم کنم؟ دختره ی فوضول!
بزار کارم باهات تموم شه و انتقامم رو از بکهیون بگیرم بعد دیگه تو وجود نخواهی داشت تا اون موقع از زندگی نهایت استفاده رو ببر. نیشخندی زدم و جلوی پنجره ی بزرگ ایستادم و با قدرت چشم هام دور دست هارو نگاه کردم که دیدم بکهیون داره دنبال اون دختره یورا میگرده نیشخندم برای لحظه ای روی صورتم ماسید. مگه من چی از اون دختره کم دارم بکهیون؟ چرا به احساساتم بی توجه ای میکنی؟ بهرحال دیگه مهم نیست چند روز دیگه اون موش کوچولوی عوضی روی این زمین نخواهد بود. با این فکر نیشخندم دوباره روی صورتم برگشت و به سمت اتاقم راه افتادم. همه چیز برای اون روز آماده بود فقط آخرین فرد برای تکمیل نقشم میخواستم.
*بیون بکهیون*
.
.
.
*آدم های ضعیف انتقام میگیرن*
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پایان پارت 16^^

⌜⊱ᴛᴇʟʟ ᴍᴇ ʏᴏᴜ ʟᴏᴠᴇ ᴍᴇ!⊰⌟Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang