<از دید بکهیون>
به گوشیم زل زده بودم و منتظر بودم یونا آدرس رو برام بفرسته وقتی فرستاد چشمام گرد شد. اونجا یه غار بود چطور یورا اونجا رفته؟ بهتره دیگه به این چیزا فکر نکنم و وقت رو بیشتر از این هدر ندم. کتمو برداشتم و از خونه بیرون رفتم. سوار ماشینم شدم و تا اون غار رانندگی کردم. وقتی رسیدم پیاده شدم بادیگارد های یونا رو دیدم. وقتی متوجه من شدن تعظیمی کردن و من رو به سمت داخل غار راهنمایی کردن. نمیتونستم چیزی رو که میدیدم باور کنم. یورا.... بالای..... بالای...ی.....یه عالمه.... گدازه داغ.... بود.... و هر لحظه امکان..... امکان افتادنش بود!
اون وقتی منو دید شروع کرد به شدید تر گریه کردن ولی گریه ش جوری بود که انگار نجات پیدا کرده و داره اشک شوق میریزه. قلبم برای لحظه ای از خوشحالی تند تپید تا اینکه صدای یونا رو از روی یه صخره شنیدم "اوپااااا پس بالاخره اومدی! چیشده تعجب کردی؟دینگگگگ! بهت گفته بودم که انتقام میگیرم" و بعد خنده کرد. خنده هاش بدجور روی مخم رژه میرفت و باعث شدم دستام رو مشت کنم و دندون هام رو روی هم چفت کنم. از بین دندون های چفت شده ام غریدم "یونا داری چه غلطی میکنی؟"
اون با یه نیشخند نفرت انگیز گفت"دارم شر یه موجود حال بهم زن که از اول هم نباید به دنیا میومد رو از روی زمین کم میکنم"
کنترلی که توی دستش بود رو نشون داد و گفت"اگه من روی این دکمه کلیک کنم این موش کوچولو دیگه روی زمین وجود نخواهد داشت! "
و انگشتش رو به سمت اون دکمه برد!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پایان پارت 21^^
YOU ARE READING
⌜⊱ᴛᴇʟʟ ᴍᴇ ʏᴏᴜ ʟᴏᴠᴇ ᴍᴇ!⊰⌟
Actionامیدوارم از خوندن این فیک لذت ببرید این کار من و دوستم هست خوشحال میشم ووت و کامنت بزارید ♡ دوستم:Mochi_Baozi@ ژانر : رمنس_خون آشامی_انگست_دختر پسری_ماجراجویی_هپی اند خلاصه : سرد بود...... مثل قلب من...... تنها چیزی که یادم میاد تصویر خونه ی به آتی...