<از دید بکهیون>
وقتی همه جا رو گشتم تصمیم گرفتم به خونه ی یونا برم.
نگهبان خونشون با دیدنم گذاشت برم داخل وقتی به در خونه شون رسیدم محکم در میزدم تا اینکه یه خدمتکار در رو باز کرد بی توجه بهش رفتم به سمت اتاق یونا. خواستم در رو باز کنم دیدم قفله پس محکم در زدم و گفتم "یونا میدونم اون تویی در رو باز کن!"
یونا با یه لباس خواب و قیافه خواب آلود در رو باز کرد و گفت"چیشده اوپا اینجا چیــ...."
نذاشتن حرفش رو کامل کنه و هلش دادم تو اتاق و گفتم "ببین میدونم یورا دست تو عه بهتره هر چه زودتر بگی کجاس!"
با قیافه به ظاهر شوکه و متعجبی گفت"چی مگه یورا پیش خودت نیست؟ "
بهش گفتم" برای من نقش بازی نکن اگه پیش من بود میومدم به تو بگم کجاس؟"
یونا با ظاهری به ظاهر مظلوم گفت" عه اوپا یعنی بخاطر دیدن من نیومدی؟ میدونستم حتما باید به اتفاقی بیافته که یادی از ما کنی" و لباش رو آویزون کرد.
کلافه دستی تو موهام کشیدم و نفسم رو صدا دار بیرون دادم و گفتم" یونا الان حوصله لوس بازی هات رو ندارم بگو یورا رو چیکارش کردی؟"
با حالت قهری لباش رو آویزون کرد و دست به سینه ایستاد و به یه طرف دیگه نگاه کرد و گفت" تو که میتونی با استفاده از قدرت هات بفهمی اینجاس یا نه به من چه که هیچکس تورو مثل من دوست نداره حتما ترکت کرده"
بی توجه به حرف هاش چشمام رو چرخوندم و با استفاده از قدرت هام کل عمارت و باغ رو گشتم ولی نبود!
هوفی کشیدم و گفتم"به نفعته که غیب شدنش زیر سر تو نباشه پیداش کردی بهم خبر بده"
با همون حالت قبلش باشه ای گفت.
و من اونجا رو ترک کردم.
<از دید یونا>
وقتی رفت نیشخندی زدم چه خوب شد که به اون ساحره گفتم برای اون اتاق یه اسپویل بسازه که اگه کسی توش باشه هیچکس غیر از من متوجه اش نشه و با قدرت هاش هم نتونه پیداش کنه.
با این فکر نیشخندم بزرگ تر شد و در رو قفل کردم و رفتم بخوابم. روز های سختی رو در پیش رو دارم.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پایان پارت 17^^
ŞİMDİ OKUDUĞUN
⌜⊱ᴛᴇʟʟ ᴍᴇ ʏᴏᴜ ʟᴏᴠᴇ ᴍᴇ!⊰⌟
Aksiyonامیدوارم از خوندن این فیک لذت ببرید این کار من و دوستم هست خوشحال میشم ووت و کامنت بزارید ♡ دوستم:Mochi_Baozi@ ژانر : رمنس_خون آشامی_انگست_دختر پسری_ماجراجویی_هپی اند خلاصه : سرد بود...... مثل قلب من...... تنها چیزی که یادم میاد تصویر خونه ی به آتی...