⌜⊱ᴘᴀʀᴛ.10⊰⌟

273 36 0
                                    

{ادامه فلش بک پارت 9}
<از دید یونا>
بالاخره امروز مامان و بابای خرفت بکیهون به مقصدشون رسیدن.
زود به خونه بکهیون رفتم و وقتی رسیدم در زدم و منتظر موندم. انتظارم خیلی طول نکشید که سونگمین در رو باز کرد. میدونستم ظاهرم خیلی داغون و عصبانیه ولی وقت نداشتم به این چیزا فکر کنم رفتم یه راست پیش بکهیون که روی مبل نشسته بود و بهش گفتم "بیون بکهیون به نفعته دیگه ردم نکنی وگرنه پشیمونت میکنم!"
ولی اون بازم ردم کرد! عصبانی تر از همیشه در رو بهم کوبیدم و رفتم خونه خودمون.
.
.
.
*بکهیون دلت بازی میخواد؟ باشه باهات بازی میکنم*
.
.
.
به یکی از افراد زنگ زدم و بهش گفتم "اون هواپیمایی که خانم و آقای بیون قراره باهاش برگردن رو نابود کن که اونا هم نابود شن" بدون اینکه منتظر صحبتی از طرفش بمونم قطع کردم.
*هه منو دست کم گرفتین؟ پس حالا باید تاوانش رو بدین!*
.
.
.
چند روز بعد دقیقا روزی که مامان بابای بکیهون میخواستم برگردن منتظر بودم گوشیم زنگ بخوره و بهم بگن عملیات با موفقیت انجام شده. من نتیجه منفی رو قبول ندارم همه اینو میدونن که اگه چیزی غیر از موفقیت به گوشم برسونن همشون به بدترین شکل ممکن میمیرن!
...........
چند ساعت بعد گوشیم زنگ خورد " چی‌شد؟"
صدایی از پشت خط اومد که گفت"عملیات با موفقیت انجام شد خانم هان"
نیشخندی زدم و گفتم "خانم و آقای بیون مردن؟"
گفت"بله اونا هم به وجود عمر جاودانه مردن"
گوشی رو قطع کرد و بلند بلند خندیدم. قهقهم در کل عمارت اکو میشد وسط خندیدنم گفتم"اینم مجازات دست کم گرفتن من!"
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پایان پارت 10^^

⌜⊱ᴛᴇʟʟ ᴍᴇ ʏᴏᴜ ʟᴏᴠᴇ ᴍᴇ!⊰⌟Où les histoires vivent. Découvrez maintenant