<از دید بکهیون>
گریم شدید تر شد ولی سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم. یونا رو روی دستم بلند کردم و به سمت ماشین حمل کردم. به بادیگارد هایی که با تعجب به یورا نگاه میکردن نیشخندی زدم. یورا رو روی صندلی عقب گذاشتم و خودم روی صندلی راننده نشستم. سعی کردم سریع باشم و تا تونستم تند رانندگی کردم. وقتی به عمارت رسیدم یورا رو از صندلی برداشتم و در زدم. نگهبان با تعجب نگاهمون میکرد ولی اهمیت ندادم. با باز شدن در سریع به سمت یه کاناپه رفتم و یورا رو روش گذاشتم و سونگمین رو صدا زدم. وقتی اومد پیشم با گریه بهش گفتم "سونگمین اون مرده! حالا باید چیکار کنم؟"
اون فقط با تعجب نگاهش رو بین منو یورا میچرخند که داد زدم "*سونگمین هیونگ لطفا!*"
اون با دادم به خودش اومد و گفت "اگه مرده راهی ندارین جز اینکه اونو تبدیل به یه خون آشام کنیم"
من با شوک بهش گفتم"میدونی داری چی میگی؟ "
اون گفت" اما این تنها راهیه که داریم"
به ناچار باشه ای گفتم و دستم رو با دندون هام پاره کردم. خونم رو توی دهن یورا ریختم.
بعد از چند دقیقه طاقت فرسا دیدم که پلک هاش داره تکون میخوره و من با لبخند بهش گفتم" یورا! خوبی؟"
اون گفت"بکهیون! من زندم؟ "
{6 سال بعد}
<از دید نویسنده>
یورا و بکهیون دست در دست هم داشتن توی باغ قدم میزدن که ناگهان یه دختر کوچولو اومد جلوشون و با لحن شاکی گفت"اوماااا آپااااا! بکبوم اذیتم میکنه!"
بکهیون اه درمونده ای کشید و گفت"بکبوم بیا اینجا"
و چند لحظه بعد پسر کوچولویی جلوشون ظاهر شد و گفت"بله اپا؟"
بکهیون گفت"ببینم چرا خواهرت یوبوم رو اذیت میکنی؟"
بکبوم لباش رو آویزون کرد و گفت "ببخشید اپا دیگه تکرار نمیشه"
بکهیون سری تکون داد. وقتی بکبوم به یوبوم نگاه کرد یوبوم براش زبون در اورد و باعث شد بکبوم با عصبانیت دنبالش بدوه.
چند دقیقه بعد کل باغ بزرگ عمارت با صدای خنده های دلنشین اون بردار و خواهر دوقلو پر شد و باعث شده بود روی لبای بکهیون و همسرش یورا لبخند شیرینی شکل بگیره.
ناگهان یورا به سمت بکهیون برگشت و گفت"بکهیونا"
بکهیون "جانم یورا؟"
یورا"بهم بگو عاشقمی!"
بکهیون لبخندی زد و گفت"عاشقتم!"
یورا با لبخند شیرینی گفت"منم عاشقتم!"
و ثانیه ای بعد لب هاشون آغازگر بوسه ی زیبایی شد!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پایان ♡^^
ESTÁS LEYENDO
⌜⊱ᴛᴇʟʟ ᴍᴇ ʏᴏᴜ ʟᴏᴠᴇ ᴍᴇ!⊰⌟
Acciónامیدوارم از خوندن این فیک لذت ببرید این کار من و دوستم هست خوشحال میشم ووت و کامنت بزارید ♡ دوستم:Mochi_Baozi@ ژانر : رمنس_خون آشامی_انگست_دختر پسری_ماجراجویی_هپی اند خلاصه : سرد بود...... مثل قلب من...... تنها چیزی که یادم میاد تصویر خونه ی به آتی...