{ادامه فلش بک}
اون دختر در طول صحبت های پدرهامون همش به من زل زده بود انگار ارث پدرش رو بالا کشیدم =/
وقتی صحبت های پدرهامون تموم شد و با هم به توافق رسیدن روز های بعد و بعد ترش اون دختر میومد خونه ی ما و میگفت باید با من باشی. منم همش ردش میکردم تا که یک روز با یه ظاهر داغون و عصبانی اومد خونمون اونم روزی که پدر و مادرم رفته بودن سفر کاری و بهم گفت "بیون بکهیون به نفعته دیگه ردم نکنی وگرنه پشیمونت میکنم!"
با اینکه هیچوقت تهدیدم نمیکرد ولی بازم جدیش نگرفتم و گفتم حتما روش جدیدشه.
.
.
.
*ولی ای کاش جدی میگرفتم*
.
.
.
وقتی باز ردش کردم عصبانی تر از همیشه در رو بهم کوبید و رفت.
..........
2 ساعت دیگه مامان و بابام پرواز دارن بیان خونه من خیلی دوستشون دارم اونا جزو مهمترین افراد زندگیمن. خب من خیلی افراد مهمی تو زندگیم ندارم فقط والدینم و سونگمین و اون دختر که بالاخره میارمش پیش خودم و عاشق خودم میکنمش =)
بله دلیل رد کردن اون دختره یونا بخاطر اونه من عاشق اونم!
.
.
.
5 ساعت گذشت مامان و بابام 2 ساعت دیگه فرود میان. پس به خدمتکار ها گفتم خونه رو قبل از اومدنشون برق بندازن.
ولی دقیقا 1 ساعت بعد سونگمین با قیافه آشفته ای بدون در زدن وارد اتاقم شد. اخمی کردم و بهش گفتم"چه خبر شده که حتی در نزدی؟"
سونگمین:"ببخشید جناب بیون ولی یه خبر خیلی بد دارم"
تازه متوجه خیسی گونه هاش شدم!دیگه واقعا داشتم میترسیدم با کمی تردید بخاطر ترسم پرسیدم"چیشده؟! یچیزی بگو!"
اون با لکنت گفت"هوا.. هواپیمای..... آق.. آقای.... بی... بیون... و... خا.. خانم.... بیو... بیون........................ "
وقتی دیدم سکوتش طولانی شد گفتم "هواپیمای پدر و مادرم چیشده؟! حرف بزن دیگه"
با بغض و فاصله بین کلماتش گفت"سقوط... کرده.... و همه.... مسافرانش............... مردن!"
انگار برق سه فاز بهم وصل کرده بودن! چی میشنیدم؟ پدر و مادرم تنها حامی های من غیر از سونگمین کسایی که با عشق بزرگم کردن
.
.
.
*مردن؟*
.
.
.
سکوت کردم اینقد طولانی شد که سونگمین هم به وحشت انداخت.
سونگمین:" جناب بیون خوبید؟ "
و بدون اینکه جوابش رو بدم به سمت تختم رفتم و روش نشستم و گفتم"همش..... همش.... تقصیر..... اون..... گرگینه...... *یوناعه!*"
کلمه آخرم رو با داد گفتم و بعد اشک هام گونه هام رو خیس کرد. بلند بلند گریه میکردم و بعد چند دقیقه کوتاه صدا و تصویر سونگمین که هی داشتن محو تر میشدن به طرفم میومد و میگفت"*جناب بیون*"
.
.
.
*و بعد فقط سیاهی مطلق بود*
.
.
.
*بیهوش شدم*
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پایان پارت 6^^
BẠN ĐANG ĐỌC
⌜⊱ᴛᴇʟʟ ᴍᴇ ʏᴏᴜ ʟᴏᴠᴇ ᴍᴇ!⊰⌟
Hành độngامیدوارم از خوندن این فیک لذت ببرید این کار من و دوستم هست خوشحال میشم ووت و کامنت بزارید ♡ دوستم:Mochi_Baozi@ ژانر : رمنس_خون آشامی_انگست_دختر پسری_ماجراجویی_هپی اند خلاصه : سرد بود...... مثل قلب من...... تنها چیزی که یادم میاد تصویر خونه ی به آتی...