{فلش بک قبل آتش سوزی خونه یورا}
<از دید سونگمین>
وقتی از اتاق جناب بیون بیرون اومدم رفتم بیرون تا کاری که ازم خواسته بود رو انجام بدم. دور و برم رو نگاه کردم ولی اثری از یونا نبود. پس از قدرت خون آشامیم برای پیدا کردنش استفاده کردم دیدم به یه گرگ تبدیل شده و داره میره به سمت جنگل. با سرعت خون آشامی ای که داشتم با فاصله متوسط پشت سرش رفتم تا نبینتم. کم کم درخت ها کمتر شدن و اون تند تر رفت.
من چشمم به یک موجودی خورد که باعث شد حواسم از یونا پرت شه و دیگه ندوم!
یه دختر داشت از رودخونه آب پر میکرد داخل سطلش. خب شاید بگید این که چیز عجیبی نیست و میتونه هر کسی و هر موجودی باشه، ولی اون دختر یه انسان معمولی بود. معمولا انسان ها این اطراف زندگی نمیکنن در اصل فقط یه خانواده انسان اینجا زندگی میکنن.
که من فقط چند متر با کلبه شون فاصله دارم. صبر کن ببینم الان داره همه چیز مشخص میشه *یونا داشت میرفت سمت کلبه دختری که جناب بیون عاشقشه!*
حتما میخواد بلایی سرشون بیاره غافل از اینکه این دختر اینجاست هدف اصلیش اینجاست.
داشتم فکر میکردم اینجا باشم که یه وقت یورا رو پیدا نکنه یا برم تا بلایی سر پدر و مادر یورا نیاره؟
بند افکارم با دیدن دودی که داشت از چند متر اونطرف تر میومد پاره شد.
یجا داره آتیش میگیره! با استفاده از قدرت چشم هام چند متر اون طرف تر رو نگاه کردم و دیدم یونا سوار یه ماشین شده و داره کلبه ای که آتیش گرفته رو به مقصد نامشخصی ترک میکنه!
دوباره به جایی که یورا بود نگاه کردم ولی اون نبودش فقط سطل آبش بود که اونجا رها شده بود! دوباره قدرت چشم هام رو بکار گرفتم و دیدم داره به سمت کلبه شون میدوه. منم دنبالش کردم وقتی رسید به خونشون بالای یه درخت ایستادم و توی برگ هاش پنهان شدم تا نبینتم، ولی اون بعد از چند دقیقه گریه کردن از هوش رفت.
آه دخترک بیچاره دیگه شب شده تصمیم گرفتم با خودم ببرمش عمارت. به سمتش رفتم و بلندش کردم. از قدرت خون آشامیم برای زودتر رسیدن استفاده نکردم چون بیهوشه و به این سرعت زیاد عادت نداره و موقع ایم که خوابه ممکنه از ترس سکته کنه. پس تصمیم گرفتم تا عمارت قدم بزنم. همین طور که داشتم حملش میکردم توی خواب تکون خورد و باعث شد سرش محکم به تنه ی درخت بخوره و فهمیدم که داره بیدار میشه. هول شدم و گذاشتمش رو زمین و رفتم پشت یه بوته و منتظر شدم بیدار شه.
وقتی بیدار شد دستش رو گذاشت رو سرش حتما خیلی درد میکنه ولی چند ساعت دیگه خوب میشه. شروع کرد به گریه کردن،درد سرش اونقد زیاد نیست که بخواد گریه کنه حتما یادش اومده مامان بابا نداره دلم براش میسوزه.
خواستم جا به جا شم تا جام رو راحت کنم که صدای بوته ها باعث شد متوجه من شه وقتی چشم های سرخم رو دید میخواست جیغ بزنه ولی قبل از اینکه بتونه جیغ بزنه دهنش رو گرفتم بعد از چند لحظه چشماش رو بست و دست از تقلا برداشت میتونستم ذهنش رو بخونم و فهمیدم منتظر اینه که بکشمش. لبخند تلخی زدم حالا که بیدار بود دیگه اشکال نداره با سرعت خون آشامیم جا به جاش کنم ولی بازم تا حد امکان آروم رفتم.
چند لحظه بعد چشماش رو باز کرد میتونستم تعجب رو از توی چشماش بخونم.
آروم بهش گفتم"اگه دیگه سر و صدا نمیکنی دو بار به دستم ضربه بزن تا دهنت رو ول کنم"
چند لحظه بعد به دستم دو تا ضربه زد و من آروم ولش کردم و تا خواستم چیزی بگم صدای جناب بیون مانعم شد "آفرین سونگمین بالاخره آوردیش پاداش کارت رو خواهی گرفت"
میدونستم داره اینارو میگه که یکم سر به سر دختر کوچیک بزاره وگرنه مطمئنم خودش هم از اینجا بودنش تعجب کرده و من هم قرار نیست پاداشی بگیرم چون همه چیز برام فراهمه و هیچوقت چیز اضافی ای رو قبول یا درخواست نمیکنم.
جناب بیون به سمت دختر قدم برداشت و دختر هم دو قدم عقب رفت. جناب بیون با انگشت هاش سرش رو بالا آورد و برندازش کرد حتما میخواست از سالم بودنش مطمئن شه.
بعد از اینکه مطمئن شد آسیب جدی ای ندیده ولش کرد و رو به من گفت "یه اتاق بهش بده و حمام کنه. برای صرف شام بیارش تو سالن غذاخوری"
گفتم"چشم ارباب بیون" وقتی اینو گفتم و دختر حواسش یجا دیگه بود نگاه بدی بهم انداخت که فهمیدم نباید میگفتم ارباب چون حتی همین جناب هم بزور اجازه داده بهش بگم همیشه بهم میگه مثل برادر بزرگشم و نباید باهاش رسمی حرف بزنم اما برای اینکه بقیه خدمتکار ها یاد بگیرن اینکار رو نمیکنم.
با سر تعظیم کوتاهی به معنی عذر خواهی بهش کردم و اون دختر رو به سمت عمارت بردم. وقتی داشتیم از باغ عبور میکردیم میتونستم ببینم شگفت زده شده لبخند کوچیکی زدم ولی زود جمعش کردم وقتی داخل خونه رسیدیم داشت با دهان باز همه جارو نگاه میکرد بزور جلوی خندم رو گرفته بودم.وقتی هم از پله ها میرفتیم بالا نگاه قاب عکس های خانوادگی جناب بیون میکرد با یاد اوریه خانم و آقای بیون لبخند تلخی زدم برام مثل پدر و مادر بودن چون منو از بچگی پیش خودشون آوردن. مامان و بابام رو حتی ندیدم چون توی تصادف فوت شده بودن.
خاطرات ذهنم رو کنار زدم و وقتی به اتاق مورد نظر رسیدیم ایستادم و گفتم "اینجا اتاق توعه تا وقتی نگفتیم حق بیرون اومدن نداری!" برای امنیت خودش میگم چون هیچ کاری نیست که از یونا برنیاد.
سری تکون داد و ادامه دادم"دوش بگیر 2 ساعت دیگه خودم میام دنبالت برای صرف شام".
و بعد رفتم تا به جناب بیون همه چیز رو توضیح بدم. وقتی همه چیز رو فهمید با تاسف سری تکون داد و مرخصم کرد.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پایان پارت 12^^
YOU ARE READING
⌜⊱ᴛᴇʟʟ ᴍᴇ ʏᴏᴜ ʟᴏᴠᴇ ᴍᴇ!⊰⌟
Actionامیدوارم از خوندن این فیک لذت ببرید این کار من و دوستم هست خوشحال میشم ووت و کامنت بزارید ♡ دوستم:Mochi_Baozi@ ژانر : رمنس_خون آشامی_انگست_دختر پسری_ماجراجویی_هپی اند خلاصه : سرد بود...... مثل قلب من...... تنها چیزی که یادم میاد تصویر خونه ی به آتی...