🍓|Part 2|🍓

3.9K 841 42
                                    

با گذاشتن تمام سفارشا روی میز, آقای لی من رو هم کنار کشید و درحالیکه دست هاشو با احترام جلوی پیشبندش گرفته بود لب زد:
-امیدوارم از غذای سفارشیتون لذت کافی رو ببرید. . .
یرین که تا بشقاب چوبی گرد و خالی ای رو جلوی صورتش گرفته بود تا اینکه بنظر بیاد درحال نگاه کردن به ظراحی داخلشه.
-اوه. . . خیلی ممنونم. . . این خیلی عالیه. . .
چانیول تشکری کرد و با تعجب به سرویس مفصل روی میز نگاهی انداخت.
-آقای پارک. . . این باعث افتخار ماست که شما و دوستاتونو اینجا داریم. . . اما اگر اجازه بدید میخوام که یه عکس برای تبلیغ رستوران بگیرم
با دیدن مکث چانیول, پیرمرد سری تکون داد و ادامه داد:
-اینجا مال پدر پدرم بوده و همیشه پر بوده از مشتری اما الان هیچ کدوم از جوونا علاقه ای به نشستن روی صندلی های قدیمی مارو ندارن
نفسی گرفت تا تاثیر جملات سوزناکش روی آیدل بیشتر بشه.
-اما اگر شما نمیخواید کمکی به یه پیرمرد مفلوک و رستوران رو به ورشکستگیش بکنید کاملا درکتون میکنم
چانیول که انگار به غلط کردن افتاده بود, خیلی سریع دست هاش رو تکون داد و لب زد:
-ابدا. . . خیلی خوشحال میشم که اگر بتونم با یه عکس کمکی بکنم بهتون
اون نیشخند چندش آور, دوباره روی لبهای لی نقش بست و  به سرعت آیفون ایکس اس مکسی که به تازگی پا به کره گذاشته بود رو از داخل جیب بزرگ پیشبندش دراورد و روی دوربین سلفیش تنظیم کرد.
گوشی رو با دستش بالا آورد تا نمای خوبی از چانیول و رستوران مشخص باشه.
-بکهیون یکم بیا نزدیکتر تو کادر نیستی
با بدبختی خودم رو کمی به سمت پیرمرد متمایل کردم.
انگار که از بودن با چانیول داخل یک عکس وحشت داشتم.
-خانوم شما هم لطفا بگو سیببب. . .
با صدای آقای لی, از تپش ایستادن قلب یرین رو به خوبی احساس کردم.
جونگده چیزی دم گوش یرین زمزمه کرد و بعد از چند لحظه, یرین درحالی که سعی میکرد به چشم های آقای لی نگاه نکنه, بشقاب رو پایین آورد و لبخند مصنوعی ای تحویل جونگده داد.
آقای لی با دیدن یرین ابروهاش بالا پریدن و زمزمه کرد:
-باید میدونستممم. . .
یرین دهنش رو باز کرد تا توضیحی بده اما با جمله بعدی آقای لی تقریبا یخ زد.
-تو بودی که باعث شدی پارک چانیول بیاد اینجا نه؟؟؟ اینکه انقدر به فکر کمک به منی خیلی عالیه
و بعد بدون اینکه فرصتی برای توضیح به کسی بده, دوباره دوربین سلفی رو تنظیم کرد و داد زد:
-همگی بگید سیببببب
______________________________________________
من قرار بود تا حد ممکن از منطقه ممنوعه پارک چانیول دور باشم اما حالا به لطف آقای لی, دور یک میز نشسته و در حال گوش دادن به صحبت های اون پیرمرد حراف بودیم.
هرچند که انگار افکار دختر خاله بیچاره من غلط از آب در اومده بودن.
جونگده از اینکه شنیده بود اینجا کار میکنه, حسابی خوشحال بود!
چون فکر میکرد این کار سرنوشته که دختر مورد علاقش همونجایی شاغله که پدر و مادرش برای قرار اول به اونجا رفته بودن!
البته بیشتر بنظر میرسید که اون پسر یه قرص برای افزایش میل جنسی مصرف کرده بود و هورمون هاش جای علاقه رو گرفته بودن؛ وگرنه دلیلی نداشت که هر چیز مزخرفی رو به سرنوشت ربط بده و نگاه عاشقانه ای رو حواله دختر بغل دستش بکنه!
-جوونا عاشق آیدلایی میشن که این روزا مثل قارچ سبز میشن. . . اما من فقط تو رو از بین تمام آیدلای این نسل دوست دارم پسر
چانیول که انگار با آقای لی خو گرفته بود, خنده بلندی کرد و برای بار هزارم جمله "شما لطف دارید" رو زمزمه کرد.
لبخندش باعث میشد که قلبم تند تر از حد معمول بزنه.
اون پسر یه خدا بود. . .
خدای جذابیت. . .
خدایی که داشت منو به مرز جنون میرسوند و باعث میشد تا کم کم کنترلم رو برای فریاد نزدن عشقم نسبت به خودش, از دست بدم و همونجا کارو تموم کنم.
-اما یرین این شکلی نیست. . . هیچ وقت ندیدم برای این آیدلا سر و دست بشکونه. . .
با حرفی که از دهن آقای لی بیرون اومد, غذا داخل گلوی یرین پرید.
جونگده به آرومی ضربه ای به پشتش زد و گفت:
-واقعا؟؟؟ نمیدونستم. . .
با چرخیدن نگاه آقای لی روی من, عرق سردی روی ستون فقراتم نشست.
-ولی بکهیون فکر کنم دوست داشته باشه. . . نه؟ فن پارک چانیولی درسته؟
چانیول مکثی کرد و سنگینی نگاهش رو روی من انداخت.
-حس میکنم تو یکی از فن ساینام تو رو دیدم. . . اشتباه میکنم؟
اما با فریاد یرین, خفه شدم و ترجیح دادم جواب ندم.
-نهههه. . . نه. . .
با گشاد شدن مردمک های افراد دور میز, یرین نفسی کشید و لب زد:
-منظورم اینه که بکهیون این شکلی نیست. . .
بخاطر معرفی های دقیق و مفصل اون پیرمرد, هردو میدونستن که من و یرین چه نسبتی باهم داریم و همین موجب نگاه های گرم چانیول بهم شده بود.
-اون از کیپاپ و کل آیدلاش متنفره. . .
اینبار تمام اون نگاه های متعجب به روی میخ شد.
-بنظرش همش مسخره بازیه. . . آره. . .
تلاش اون دختر برای پنهان کردن هویت واقعیم تو زندگی ستودنی بود اما نگاه پر از تعجب چانیول منو وادار میکرد تا همونجا بلند شم و با صدای بلند همچین مزخرفی رو تکذیب کنم.
-واقعا؟ بنظرت کارای منم مسخره بازیه؟
اینبار پارک با چشم های پر از خنده و شاید تمسخرش بهم نگاه کرد و سوال پرسید.
دستی روی لاله گوشم کشیدم و با صدایی که انگار مایل ها دورتر بود, جواب دادم:
-نه. . . اصلا. . . فقط وقت نمیکنم که موسیقی گوش کنم
داشتم مثل سگ دروغ میگفتم و حس میکردم اگر به جایی بجز دکمه آیدل نگاه کنم, دروغم رو تشخیص میده.
-اما من مطئنم اگر کارای چانیولو بشنوی نظرت عوض میشه. . .
با صدای جونگده, سرم بلند کردم و با لبخند نصفه و نیمه و شکسته ای سرم رو به نشونه تایید تکون دادم.
-حتما همین نظرو خواهم داشت
______________________________________________
ساعت دوازده شب بود و یک ساعت از زمان رفتن چانیول و جونگده میگذشت.
با یرین روی نیکمت چوبی پارک نشسته بودیم و سکوت بینمون رو تنها صدای ناله های سگی که انگار دچار یبوست شده بود, میشکست.
-کدوم خری وقتی با یه دختر میره دیت, یه نفر سومم دعوت میکنه تو رستوران. . . اونم فقط برای اینکه منیجرشه و حس کرده نباید تنهاش بذاره
یرین برای بار چندم این جملات رو تکرار میکرد.
اولین بار بود که تا این اندازه از کسی که باهاش سر قرار رفته بود, بدش اومده بود.
-بیون بکهیون. . . اگر بخاطر تو نبود. . . حتی دیگه جواب تماسای اون پسره رو نمیدادم. . .
نگاهی به آسمون تیره بدون ستاره شب انداختم و زمزمه کردم:
-بخاطر من یا شرت پارک چانیول؟
-خفه شو. . .
همزمان باهم آهی کشیدیم و احتمالا هردو هم به این فکر میکردیم که قراره زندگیمون چطور پیش بره.
-پارک چانیول زیاد نگاهت میکرد. . .
از گوشه چشم نگاهی بهش انداختم.
-توهم زدی. . .
-توهم نزدم احمق. . . مدام نگاهت میکرد. . .
خمیازه ای کشیدم و پوزخندی زدم.
-بخاطر دروغای تو بوده حتما. . . تا حالا کسی رو ندیده که از کیپاپ بدش بیاد
نگاهی به ناخن های بنفش رنگش انداخت و زمزمه کرد:
-اما. . . نمیدونم. . . ولش کن. . . مهم نیست. . . تو فقط سه روز دیگه باید بری شرتو بدزدی و برگردی. . .
گنگ نگاهش کردم و چینی به بینیم دادم.
-چرا سه روز دیگه؟
-نگفتم بهت؟
موهاش رو عقب زد و بعد از چند لحظه ایست گفت:
-چانیول سه روز دیگه قراره برای یه عکس برداری بره چین. . .
هومی کردم.
-اره تو برنامه ای که ازش منتشر شده بود گفته بودن. . . مصاحبه و عکس برداری. . . بهرحال ادرس خونشو نداریم
-داریم. . .
سر جام صاف نشستم و زمزمه کردم
-منظورت چیه؟
لبخند افتخار آمیزی تمام چهره یرین رو پوشوند.
به سمتم برگشت و انگشتش رو روی پیشونیم فرود آورد.
-اولش رفتیم قهوه بخریم و اونجا یکی به گوشی جونگده زنگ زد؛ و اونم دقیقا گفت که برای سه روز دیگه یه پسر بیست ساله برای تمیزکاری خونه پارک میخواد. . .
موهاش رو عقب داد و ابروی نازکش رو بالا فرستاد.
-بعد هم شماره اون پسره رو پشت گوشی به جونگده گفت تا یادداشت کنه و خب اونم روی یکی از کارتاش نوشتش. . . اما. . .
اینبار با هیجان بیشتری خندید و ادامه داد:
-کمی از قهوه رو عمدا ریختم روی لباسش و وقتی مجبور شد برای تمیزکردنش بره سرویس بهداشتی, شماره تو رو روی کارتی که به من داده بود نوشتم و با کارت قبلی جابجا کردم. . . میفهمی؟ حالا قراره بهت زنگ بزنه و آدرس خونه پارکو بده بهت
عجیب بود. . . خیلی عجیب. . .
چرا شماره رو پیامک نکرده بود؟
یا چرا تو کاکائوتالک همچین مسئله پیش افتاده ای رو هماهنگ نکرده بودن؟
و اصلا چرا باید یه خدمتکار پسر بیست ساله میخواست؟
-حس خوبی ندارم یرین. . .
گردنم رو کج کردم و دوباره به آسمون تار شب که اینبار ستاره چشمک زنی توش میرقصید, خیره شدم.
حس ششمم داشت فریاد میزد که یک جای کار به شدت میلنگه!
______________________________________________

سه روز از زمانی که پارک چانیول رو تو رستوران آقای لی دیده بودیم گذشته بود.
اونقدر همه چیز روی دور تند افتاده بود که حالا باور اینکه قرار بود امشب به خونه آیدل محبوبم برم, برام سخت بود.
ساعت پرواز چانیول ساعت هفت عصر و ساعتی که من قرار بود بعنوان خدمتکار به خونش برم, هشت شب بود.
خود کیم جونگده باهام تماس گرفته بود و با تغییر صدام موفق شده بودم تا آدرس رو بدون هیچ دردسری ازش بگیرم.
امیدوار بودم اتفاق خاصی نیافته.
حتی قسم خورده بودم که بعد از فروش لباس زیر آیدل بدون هیچ مشکلی, از ساسنگ بودن دست بردارم و بعنوان یک فن عادی به زندگیم ادامه بدم!
-یادت نره فیلم بگیری. . . اوکی؟
از شدت اضطراب, انگشت هامو داخل همدیگه گره زدم و زمزمه کردم:
-نه نه حواسم هست. . .
فیلم گرفتن از خونه و اتاق پارک چانیول میتونست سند محکمی برای درست بودن حرف هام برای فن های دیگه باشه.
مخصوصا اینکه چانیول صد ها بار داخل اتاق و آپارتمان خودش لایو و یا عکس گذاشته بود و فن ها به راحتی حقیقی بودن مکان رو میتونستن تشخیص بدن.
تیشرت سبز رنگم رو صاف کردم و داخل آینه به چهره رنگ پریدم خیره شدم.
قلبم بجای قفسه سینه, داخل گلوم می تپید.
-باید بریم. . .
با تعجب نگاهی به یرین انداختم.
-توهم میخوای بیای؟
درحالیکه کمربند شلوار جین گشاد و یک سایز بزرگترش که بخاطر قیمت کمش تو حراجی گرفته بود رو میبست, لب زد:
-پایین تو خیابون منتظرت میمونم. . . انتظار نداری که با یه گنج تنهات بذارم؟ اگر وقتی که بیرون اومدی ازت دزدیدنش میخوای چیکار کنی؟
چندین بار پلک زدم و بعد دماغم رو جمع کردم.
-یرین. . . اون فقط یه شرته. . .
اینبار با چشم هایی که خشم ازشون فوران میکرد, بهم خیره شد و تقریبا غرید:
-آره اما شرتی که چند هزار دلار میارزه. . .
هوفی کشید و درحالیکه همچنان با کمربندش درگیر بود ادامه داد:
-باورم نمیشه همچین زندگی نکبتی ای داریم. . . بهتر شدن وضعیتمون ارتباط مستقیم با شرت یه آیدل داره. . .
آهی کشید و سری از روی تاسف تکون داد.
خب حقیقیت بود! اینکه اگر ما تمام سال رو هم کار میکردیم, نمی تونستیم این مقدار پول رو بدست بیاریم کاملا درسته!
اختلاف فاحش زندگی بیون بکهیون دانشجویی که کلی کار پاره وقت داشت با پارک چانیولی که تاپ آیدل کره بود, همینجا مشخص میشد؛ اینکه درآمد حداقل دو سال زندگی من برابر بود با قیمت شرت اون.
وقتی از این نظر به زندگی نگاه میکردم, زیادی ناعادلانه بنظر میرسید!
______________________________________________

داخل ماشین قدیمی پدر یرین نشسته بودیم و تنها یک خیابون دیگه با ساختمونی که پارک توش زندگی میکرد, فاصله داشتیم.
-فقط کاری نکن که جلب توجه کنی. . .
سری تکون دادم و برای دهمین بار به جعبه ای که روی صندلی عقب گذاشته شده بود, نگاه کردم.
مایع شست و شو, دستکش و تمام چیزهایی که برای تمیزکاری لازم بود.
-مطمئنی باید اینارو ببرم با خودم؟
یرین برای پیدا کردن آدرس دقیق, نگاهی به جی پی اس گوشیش انداخت و زمزمه کرد:
-معلومه که باید ببریش. . . اگر یکی جلوتو گرفت و گفت کی هستی باید یه چیزی داشته باشی که ثابت کنه فقط یه کارگری نه یه دزد یا ساسنگ یا هر کوفت دیگه ای. . .
اعصابش بخاطر شرایطی که توش بودیم بهم ریخته بود و برای همین سعی کردم زیپ دهنم رو ببندم.
وگرنه ممکن بود همونجا از ماشین پرتم کنه پایین و خودش بره بالا.
-رسیدیم. . .
با شنیدن این کلمه سرجام پریدم و به ساختمون بزرگی که در انتهای خیابون خلوت جای گرفته بود, نگاه کردم.
بزرگ و باشکوه بود.
-از این جلوتر نمیتونم برم. . .
سری تکون دادم و خواستم پیاده بشم که مچ دستم بین دست های یرین اسیر شد.
با چشم های تنگ شدش به چشم هام خیره شد و لب زد:
-برای اولین بار تو زندگیت مفید واقع شو و کارتو درست انجام بده. کافیه دو سه تا تیکه از وسایل اون آیدلو داشته باشیم تا کل چهار سال دانشگاهو راحت بگذرونیم. . .
بزاق دهنم رو قورت دادم و سرم رو به معنای درک جملاتش به شدت بالا و پایین کردم.
اینبار دست هاشو دو طرف صورتم گذاشت.
بعد از کمی مکث درحالیکه سیلی های پی در پی ای به دو طرف صورتم میزد, با تمام توانش فریاد زد:
-بکهیون تو میتونیییی. . . تسلیم نشووو. . . فایتینگگگگ
چشم هام گرد شده بود و پوست صورتم میسوخت.
دستش رو از روی صورتم برداشتم و متقابلا داد زدم:
-دیوونه شدی؟
-اوه. . . ببخشید. . . یکم هیجان زده شدم فقط. . . اخه شنیده بودم این روش جواب میده
چشم غره ای به دخترخاله احمقم رفتم و داخل آینه به پوست صورت سرخ شدم نگاه کردم.
-دیگه برو. . . داره دیررر میشه
نفس عمیقی کشیدم و با برگشت به سمت عقب, جعبه ای که آماده شده بود رو برداشتم.
با اون سرهمی آبی نفتی و این جعبه, کاملا شبیه کارگرهای خدماتی شده بودم.
-خب. . . دیگه میرم. . .
بهم دیگه نگاهی کردیم و بعد از چند لحظه هردو نفرمون کلمه "فایتنیگ" رو با قدرت لب زدیم.
______________________________________________

Perfectly Imperfect Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt