🍓|Part 10|🍓

3.6K 749 84
                                    


BAEKHYUN’S P.O.V

بعد از شستن دست و صورتم به طبقه ی پایین خونه رفتم تا در مورد مهمونی امشب مطمئن بشم.
هنوز رنگ پریدگی چانیول بخاطر شنیدن خبر اومدن والدینش, برام مبهم بود.
-صبح بخیر. . .
خمیازه ای کشیدم و تکه کیکی که روی میز بود رو برداشتم تا بخورم.
-صبح بخیر عسلم
مادرم بوسه ی نرمی روی موهام گذاشت و به سمت یخچال رفت.
-بنظرت بهتر نیست شام امشبو از بیرون سفارش بدیم؟ شاید بهتره غذاهای چینی هم بگیریم. . . یا استیک. . .
کیک رو بلعیدم و لب زدم:
-غذاهایی که خودت درست میکنی مگه چشونه. . .
ظرفی رو از داخل یخچال بیرون آورد و به سمت من برگشت.
-نمیدونم. . . اگر خوششون نیاد. . . شاید به این نوع غذاها عادت ندارن اصلا
کمی نزدیک تر شد و ادامه داد:
-یرین میگفت آقا و خانم پارک یه کمپانی بزرگ مد دارن با سری رستورانای زنجیره ای ایتالیایی که حتی تو آمریکا هم شعبه دارن. . .  بهتر نیست غذای ایتالیایی بگیریم؟
خرده کیک هایی که روی لبم مونده بودن رو لیس زدم و جواب دادم:
-سخت نگیرید, ایتالیایی نیستن که, اهل همین کشورن. . . مطمئنم عاشق غذاهای اصیل کره ای هستن. . .
مادرم بی حرف هومی کرد و دوباره به سمت یخچال رفت.
میتونستم درگیری فکریش رو به خوبی بفهمم.
مطمئنا دلش میخواست جلوی همچین خانواده ای خوب ظاهر بشه اما نمیدونستم چرا هیچ میلی به دیدن پدر و مادر چانیول نداشتم.
حتی شنیدن اسمشون انرژی منفی زیادی رو به من میداد.
______________________________________________
-آینه ترک برداشت. . . بکش کنار
یرین به سمت دیگه ای هلم داد و خودش جلوی آینه قدی ایستاد تا آرایش چشمش رو کامل کنه.
-خانواده دوست پسر من دارن میان. . . تو چرا انقد آرایش کردی
براشش رو پایین آورد و چشم غره ای به من رفت.
-خیلی حرف میزنی. . .
به در کمد تکیه دادم و آهی کشیدم.
-من میرم پایین. . . کارت تموم شد بیا
دستی به شلوار مشپارک کشیدم و درحالیکه تیشرت لیموییم رو داخلش سر میدادم به سمت اتاق چانیول رفتم.
همزمان با من از اتاقش خارج شد و اجازه داد تا به خوبی نگاهش کنم.
پیرهن آبی مردونه اش اونقدر جذابش کرده بود که دلم میخواست لختش کنم.
با لبخند به سمتش رفتم و دستهامو دو طرف صورتش گذاشتم.
-آیگو. . . چقدر خوشگلی
لپهاشو بیشتر فشار دادم و بیرون زده شدن لبهاش, بوسه ی سبکی روشون گذاشتم.
دستهام رو از روی گونه هاش برداشت و لب زد:
-توهم. . .
دستی روی گردنش کشید و درحالیکه به سمت پله ها میرفت دوباره گفت:
-خوشگل شدی. . .
همین یک جمله کافی بود تا پروانه ها تو شکمم به رقص دربیان و لبهام تا کنار گوش هام کشیده بشن.
______________________________________________
ساعت هشت شب بود و هر لحظه امکان داشت تا سر و کله ی خانم و آقای پارک پیدا بشه.
هممون حتی چانیول و جونگده هم با استرس به در ورودی چشم دوخته بودیم.
با بلند شدن زنگ در, از جا پریدیم.
همگی بلند شدیم و به سمت راهرو رفتیم تا از اومدن اون دو نفر استقبال کنیم.
قلبم تند تر از حالت معمول خودش میزد و حس میکردم دچار دلپیچه شدم.
پدرم نفس عمیقی کشید و لب زد:
-حرکت اضافی نکنید دیگه. . .
با باز شدن در و پدیدار شدن شخصی که پشت در بود, با چشم های گرد شده به سمت یرین برگشتیم.
-پارک چانیول شـــی. . . خوشحالم که دوباره می بینمت. . . شماها چرا برای استقبال اومدید. . . لازم نبود واقعا
آقای لی ,صاحب رستوران دخترخاله ی احمق من, بدون اینکه منتظر کوچکترین تعارفی باشه, پدرم رو همراه با در ورودی به سمتی هل داد و با سرعت تمام به سمت من و چانیول اومد.
-بکهیون. . . دلم برای تو هم تنگ شده بود. . .
هردو نفرمون رو بین بازوهای لاجونش گیر انداخت و به آغوش بلند مدتی دعوتمون کرد.
-آقای لی شما اینجا چیکار میکنید؟
یرین کت قهوه ای پیرمرد رو کشید و مجبورش کرد تا از ما جدا بشه.
-منظورت چیه که اینجا چیکار میکنم. . . خودم دیدم که پشت گوشی با بکهیون در مورد امشب صحبت میکردی. . . من بعنوان بزرگتر, وظیفه ی خودم دونستم که امشب برای آشنایی دو خانواده بعنوان ریش سفید بیام.
به سرعت به سمت پدرم که در حال مالش بازوش به لطف هل داده شدن در توسط آقای لی, بود برگشت و گفت:
-کار بدی کردم آقای بیون؟ بکهیون و چانیول مثل بچه های منن
پدرم که کار دیگه ای از دستش برنمی اومد, لبخند نصفه نیمه ای کرد و لب زد:
-نه. . . نه. . . خیلی کار خوبی کردید. . . لطفا بفرمایید داخل.
در رو بست تا آقای لی رو به سمت سالن هدایت کنه اما با دوباره خوردن زنگ در, بار دیگه نفس همگی تو سینه هامون حبس شد.
اینبار پدرم نگاهی به تک تک ما کرد و دوباره به آهستگی در رو باز کرد.
با نمایان شدن آقا و خانمی که به احتمال نود و نه درصد, والدین چانیول بودن چشم های هممون مشغول آنالیز کردنشون شد.
هردو در لباس های رسمی و گرون قیمتشون مثل دو الماس میدرخشیدن.
______________________________________________
نوع نگاه اون دو نفر به خونه امون رو دوست نداشتم.
نگاهی که توام با تحقیر و اخم بود.
پدرم خواست به عادت همیشگیش, پاهاش رو روی مبل بذاره و راحت بنشینه اما با مشتی که مادرم روی رون چاش زد اخمی کرد و از این کار منصرف شد.
بجای اینکار درحالیکه روی دسته ی چوبی مبل ضرب گرفته بود به آقا و خانم پارک نگاه کرد و لب زد:
-خوش آمدید. . . خیلی مشتاق بودیم تا ملاقاتتون کنیم
خانم پارک پوزخندی زد و درحالیکه پاهاش رو جابجا میکرد جواب داد:
-ماهم مشتاق بودیم خانواده ی پسری که همچین بلایی سر چانیول آورده رو ببینیم
همین یک جمله کافی بود تا اخم های مادر و پدرم درهم بره.
-مام. . .
چانیول از بین دندون های کلید شده اش غرید اما مادرش بدون توجه بهش, ادامه داد:
-اگر ما دعوت شمارو قبول کردیم و امشب اینجاییم تنها یک دلیل داره و اونم اینه که چانیول رو میخوایم با خودمون ببریم. . .
اینبار آقای بیون به حرف اومد.
-تصمیم گرفتیم پسرمون رو به همراه خودمون به آمریکا ببریم. اینجا و با این رسوایی ای که پیش اومده دیگه جای پیشرفت نیست
جونگده به حرف دراومد و اعتراض آمیز گفت:
-برای زدن این حرفا خیلی زوده آقای پارک. . .
چانیول که روی تک نفره ای کنار من نشسته بود, دست هاش رو مشت کرد و زمزمه کرد:
-بس کنید لطفا. . . الان وقتش نیست
میخواستن ببرنش؟ به همین سادگی؟
حس میکردم قلبم میخواد از جاش کنده بشه.
-ما ترجیح میدیم این رابطه تموم بشه. . . همین امشب و برای همیشه
آقای پارک دستش رو داخل کتش برد و دسته چکی رو بیرون آورد.
-هرچقدر که لازم باشه من هزینه میکنم تا این رابطه به اتمام برسه؛ پسرتون رو هم به یکی از بهترین دانشگاه ها در خارج از کره میفرستم تا تحصیلش رو اونجا ادامه بده. . . اینطوری برای خودش هم بهتره! دیگه مجبور نیست که نگاه های عجیب بقیه رو تحمل کنه
آقای لی یکی از موزهایی که روی میز گذاشته شده بود رو برداشت و درحالیکه با دقت کافی اون رو پوست میکند لب زد:
-این دوتا همدیگه رو دوست دارن. . .
موز رو تا انتها تو حلقش فرو برد و نصفش رو با دندونش برید.
درهمون حال که با ملچ و ملوچ موزش رو میخورد ادامه داد:
-نباید انقدر سخت بگیرید. . .
آقای پارک پوزخندی زد و جواب داد:
-هر عشقی یه روز به پایان میرسه. . . زمان همه چیزو تغییر میده. . . مخصوصا با همچین وضعیتی
آقای لی صورت چروک خوردش رو خاروند و متفکر به دسته چکی که دست آقای پارک بود خیره شد.
مطمئن بودم امشب برای نفع بردن به اینجا اومده.
-چقدر بنویسم؟
با حرفی که از دهن آقای پارک بیرون اومد, پدرم تحملش رو از دست داد و از جاش بلند شد.
-فکر کنم ملاقات ما همینجا تموم میشه. . .
چانیول مشتی روی دسته ی مبل زد و از جاش بلند شد.
-بهتره برید. . . فقط برای زدن این حرفا اومدید؟
پدرش خواست دهنش رو برای گفتن حرفی باز کنه اما با بلند شدن صدا آقای لی, ساکت شد.
-حالا بشینید. . . ببینیم نرخو چند گرفته
تکه ی دیگه ای از موز رو داخل دهنش گذاشت و لب زد:
-مبلغ پیشنهادی خودت چنده
آقای پارک نگاه گیجی انداخت و جواب داد:
-یک میلیون دلار
با شنیدن این مبلغ برق از سر همگیمون پرید.
پدرم تک خندی کرد و اینبار به سمت آقای پارک قدم برداشت.
-پولتو یجای دیگه خرج کن. . . بلند شو. . . من همچین آدمی رو تو خونه ام نگه نمیدارم
اینبار آقا و خانم پارک هم متقابلا اخمی کردن و از جاشون بلند شدن.
-چانیول بلند شو. . .
با صدای رسا و بلند خانم پارک, چانیول با اخم از جاش بلند شد و لب زد:
-اصلا چرا اومدید اینجا. . . زندگی من مگه به شما ربطی داره؟
خانم پارک خشم آلود زمزمه کرد:
-تا الان هر غلطی کردی مهم نیست اما دیگه اجازه نمیدم باقی زندگیتم به گند بکشی. . . تا قبل از آشنا شدنت با این پسره, یکی از بهترین دخترای کره رو برات در نظر گرفته بودیم احمق
دست من رو کشید و به سرعت بلندم کرد.
-هرکاری بکنید من بکهیونو ول نمکینم. . . دوستش دارم
جمله ی آخرش, هرچند دروغ بود و تنها برای مقابله با زورگویی های والدینش زده شده بود اما همون هم باعث شد تا بخوام ببوسمش.
-چی این پسره ی هرزه رو دوست داری؟
با حرفی که از لای دندون های آقای پارک بیرون اومد, برای لحظه ای هممون سرجامون خشک شدیم.
-چه گوهی خوردی؟
پدرم درحالیکه سگک کمربندش رو باز میکرد, دوباره جلوتر رفت و از پدر چانیول پرسید:
-گفتم چه گوهی خوردی؟
آقا و خانم پارک که انگار از حرکت پدرم ترسیده بودن, قدمی به عقب برداشتن و در سکوت بهم نگاه کردن.
-به پسر من میگی هرزه؟
پدرم درحالیکه همچنان با کمربندش درگیر بود گفت.
-صدبار گفتم اون یکی کمربند بهتره. . . بیا باز نمیشه
با غری که پدرم زد, مادرم با عجله به سمتش رفت و لب زد:
-این کارا رو نکن. . . مهمان ما هستن. . .
پدرم اینبار آستین هاشو بالا داد و زمزمه کرد:
-مهمون بودن. . . الان پوست موزم نیستن. . .
چانیول سعی کرد به سمت پدرم بره.
-آقای بیون من از طرفشون معذرت میخوام. . .
پدرم انگشت هاشو شکوند و دستش رو به نشانه ی ایست بالا برد:
-تو یکی حرف نزن که حسابتو بعدا میذارم کف دستت
آقای پارک دسته چکش رو داخل جیبش برگردوند و درحالیکه مبل رو دور میزد گفت:
-ما میریم اما چانیولم با خودمون میبریم. . . خانواده ی شما در حد شان پسر من و حتی ما نیست.
آقای لی پوست موزش رو داخل بشقاب انداخت و زمزمه کرد:
-حداقل نذاشتید شام لعننتی رو بخوریم بعد بزنید بهم
من سر جام خشک شده بودم و تنها کاری که میتونستم بکنم, نظاره کردن این وضعیت پیچیده بود.
-که در شان تو نیستم
پدرم با اخم گفت و در یک حرکت به سمت آقای پارک حمله برد و مشتی روی گونه ی سمت راستش گذاشت.
با این کار یرین هینی کشید و با وحشت به من نگاه کرد.
-داری چیکار میکنی؟؟
مادر چانیول با کیف دستیش ضربه ی محکمی به سر پدرم زد که باعث شد اینبار مادرم کوسنی از روی مبل برداره و به سمت خانم پارک پرتاب کنه.
صدای فریاد های همگی داخل خونه پیچیده و مثل میدان جنگ شده بود.
با دومین مشتی که اینبار آقای پارک پای چشم پدرم زد, صدای عربده اش بلند شد.
-هم خودتو هم پسرتو همین الان از خونه پرت میکنم بیرون. . . اجازه نمیدم بکهیون گیر آدمایی مثل شماها بیافته
خواستم به سمتشون برم که توسط دست های چانیول گرفتار شدم.
-بیا بریم. . .
با حرفی که چانیول که کنار گوشم زمزمه کرد, با شوک به سمتش برگشتم و لب زدم:
-چی؟
دستم رو گرفت و جواب داد:
-این دعوا تموم بشه نه خانواده من و نه خانواده تو اجازه نمیدن باهم بمونیم؛ همین الان باید بریم. . . تو که نمیخوای نقشه هامون بهم بریزه؟
با درموندگی نگاهش کردم اما با پیچیدن صدای آقای لی زیر گوشم شوکه به عقب برگشتم.
-میتونید بیاید خونه ی من. . .
رفتن به خونه ی آقای لی ایده ی جالبی بنظر نمیرسید اما چشم چانیول از این پیشنهاد برق زد.
-فقط یکی دو روز اونجا میمونیم تا آپارتمان جدیدم آماده بشه. . .
لبهامو تر کردم و به پدرم که درحال کشتی گرفتن با آقای پارک بود نگاه کردم.
-اما پدرم. . .
چانیول دستم رو فشار داد و زمزمه کرد:
-خواهش میکنم. . . نمیخوام همه چیز بهم بریزه. . . نذار زندگیم بیشتر از این خراب بشه
به چشم هاش نگاه کردم و آهی کشیدم.
نمیتونستم از التماسی که داخل چشم هاش بود به راحتی بگذرم.
______________________________________________


CHANYEOL´S P.O.V

به موتور وسپای قدیمی و کرم رنگ آقای لی چشم دوختم و لب زدم:
-مطمئنید هر سه نفرمون جا میشیم؟
پیرمرد کلاه کاسکت رنگ و رو رفته اش رو سر کرد و جواب داد:
-معلومه که میشیم. . . زود باشید سوار شید. . . فقط یکم باید جمع و جور بشینید
نگاهی به بکهیون  کردم و با هل داده شدنم به سمت جلو, مجبور شدم تا پشت آقای لی سوار شم.
-نمیخوای جاتو با من عوض کنی؟ ممکنه بیافتی
اصلا دلم نمیخواست از جلو به آقای لی و از پشت به اون پسر کنه بچسبم. جایی که نشسته بودم, بدترین موقعیت ممکن بود؛ این رو زمانی فهمیدم که آقای لی با اصرار دست هام رو به زور دور خودش حلقه کرد و باسنم توسط دست های بکهیون  دست مالی شد.
بکهیون  درحالیکه اینبار دست هاش رو دور شکمم حلقه میکرد, همزمان با استارت خوردن موتور داد زد:
-نه. . . من همینجوری راحتم. . .
______________________________________________
-مامانم داره زنگ میزنه. . .
با صدای آروم بکهیون , سرکی به گوشیش کشیدم و زمزمه کردم:
-فقط یه پیامک بده که حالت خوبه و بعد گوشیتو خاموش کن. . .
آهی کشید و سری تکون داد.
فقط چند روز زمان لازم داشتم تا این رابطه ی اجباری رو نگه دارم؛ بعد از ساخته شدن مستند, میتونستم بکهیون  رو بسپارم به پدرش و دیگه نگران جدا کردنش از خودم نباشم. . . چون بهرحال قصدی برای موندن با این موجود چسبنده نداشتم.
-خب اینجا هم جای خوابتون. . .
با باز شدن در چوبی اتاق, هر دو نفرمون سرکی به داخل اتاق کشیدیم.
تخت بزرگی که داخل اتاق جا گرفته بود, گرم و راحت بنظر میرسید.
-تختش خیلی بزرگه. نه؟
آقای لی درحالیکه وارد میشد, این جمله رو ادا کرد.
-حداقل چهار نفر, راحت میتونن روش دراز بکشن و بخوابن
با دندون های کج و معوج مصنوعیش, نیشخندی زد.
-من آدم روشن فکریم. . . شما رو از هم جدا نمیکنم که رو تختای متفاوت بخوابید
لبخندی از سر زور روی لبهامون نشوندیم و با خستگی به اون پیرمرد حراف نگاه کردیم.
یک حس قوی و عجیب بهم میگفت که نباید پام رو داخل این خونه ی قدیمی میگذاشتم.
______________________________________________

بعد از خوردن کمی سوسیس و سوپ داخل رستوران آقای لی که در طبقه ی زیرین خونه اش قرار داشت, حالا با اکراه کنار بکهیون  دراز کشیده بودم و تار عنکبوت های گوشه ی اتاق رو میشماردم.
-فقط دو سه روز اگر صبر کنی, برت میگردونم خونتون. . .
یکی از دست هام رو زیر سرم گذاشتم و ادامه دادم:
-نمیخواستم با لجبازی پدر و مادرامون, کارمون تو آخرین لحظات خراب بشه
بکهیون  زیر لب هومی کرد و بی حرف نگاهش رو به سقف داد.
بخاطر ساکت بودن اون بچه ی شرور, احساس معذب بودن میکردم.
لبهام رو تر کردم و پرسیدم:
-دانشگاه نمیری؟ منظورم اینه که یه مدته همش تو خونه ای
پلک هاش رو به روی هم گذاشت و جواب داد:
-با این وضعیت میتونستم برم دانشگاه؟ فیلم پورنم دست همه هست. . . با هر قدمی که بردارم, تو ذهنشون منو لخت تصور میکنن و بهم میخندن
اخمی کردم و اینبار به پهلو برگشتم و نگاهش کردم.
-اگر بخوای میتونم بعد از اتمام این ماجراها بفرستمت بری تو یکی از دانشگاه های خارج از کره تحصیل کنی. . .  بهرحال تقصیر من بوده که این اتفاقات افتاده.
گوشه ی لبهاش بالا رفت و بیشتر حسی مثل مورد تمسخر واقع شدن به من داد.
-نه. . . ممنونم
لبهام رو جمع کردم و دوباره به روی کمر خوابیدم.
این سکوت بکهیون  اصلا برای من قابل تحمل نبود.
ترجیح میدادم مدام صحبت کنه و خودش رو به من بچسبونه تا اینکه تو خودش فرو بره و لبخند های عجیب و غریب تحویلم بده.
هوفی زیر لب کشید و سرجام نیم خیز شدم تا کلید چراغ اتاق که کنار دستم بود رو خاموش کنم.
اما با باز شدن در, نگاهم روی آقای لی با اون لباس خواب بلند و کلاه منگوله دارش قفل شد.
-صبر کن بیام بعد چراغو خاموش کن
هردومون به آقای لی که لحظه به لحظه درحال نزدیک تر شدن بود نگاه میکردیم و از اعماق قلبمون در حال دعا و نیایش بودیم تا آقای لی از تصمیمش منصرف بشه.
اما با پریدن داخل فضای خالی بین من و بکهیون  و با زحمت هل دادنمون به طرفین, جایی برای خودش باز کرد و همونجا دراز کشید.
-حالا خاموشش کن. . .
نگاهی به پیرمرد که با لبخند بزرگی چشم هاش رو بسته بود, کردم و پرسیدم:
-میخواید همینجا بخوابید؟
یکی از چشم هاش رو باز کرد و گفت:
-آره. . . ولی شماها مشکلی دارید با خوابیدن من؟
آهی کشیدم و سرم رو به نشانه ی نفی چپ و راست کردم.
با خاموش شدن چراغ, دوباره زیر پتو خزیدم و کنار آقای لی سعی کردم به خواب برم.
-یادم رفت. . . چراغو روشن کن
با بلند شدن دوباره ی صدای پیرمرد, با بدبختی دوباره نیم خیز شدم و دستم رو به کلید برق رسوندم.
-اون لیوانو بده من
لیوان آبی که بغل دستم روی میز کوچیکی قرار داشت رو بهش دادم.
دستم رو روی گردنم کشیدم و لب زدم:
-من فکر کردم برای منه. . . یکم ازش خوردم. . . ببخشید
-مهم نیست. . .
لبخند بزرگی زد و بعد دندون های مصنوعیش رو در یک حرکت از دهنش خارج کرد و داخل لیوان انداخت.
-این لیوان برای دندونامه. . .
درحالیکه فقط یک جفت دندون خرگوشی روی فک بالاییش داشت, این جمله رو به سختی ادا کرد و خندید.
برای چند لحظه سکوت کردم و بعد با حس هجوم اسید معده ام به گلوم, دستم رو جلوی دهنم گرفتم و به سمت تنها سرویس بهداشتی ای که داخل اون طبقه موجود بود, فرار کردم.
من از این مرد نفـــرت داشتم.
______________________________________________
-اینا چین دیگه؟
به دو گونی بزرگی که کنار دو تا چهارپایه ی کوچیک گذاشته شده بود, نگاه کردم و برای گرفتن جواب به آقای لی  خیره شدم.
-تا وقتی که اینجایید نمیخواید یه کمکی به من پیرمرد بکنید؟
چاقوی بزرگی رو به دستم داد و با لبخند لب زد:
-این پیازا و سیب زمینیا رو تا ظهر لازم دارم. . .
تک خنده کردم و به سمت گونی های بزرگ چرخیدم.
-من. . . من پیاز پوست بکنم؟
دوباره خنده ی هیستیریکی کردم و لب زدم:
-من. . . پارک چانیول پیاز و سیب زمینی پوست بکنم؟
بکهیون  به سمتم اومد و لب زد:
-من خودم همه رو خرد میکنم. . .
نفس عمیقی کشیدم و بی توجه به بکهیون  روی چهارپایه نشستم و یکی از پیازها رو از داخل کیسه درآوردم.
بازدمم رو با شدت بیرون دادم و با بیچارگی به پیازی که بین دست هام جا خوش کرده بود, نگاه کردم.
چقدر روزهایی که خوشبخت و در اوج شهرت بودم, دور بنظر میرسید!
اولین دفعه ای که پا به این رستوران نحس گذاشته بودم, این پیرمرد با اصرار تمام از من برای تبلیغ عکس گرفته بود و حالا مجبورم میکرد تا براش پیاز و سیب زمینی پوست بکنم و خرد کنم.
این دنیا واقعا ناپایدارتر از چیزی بود که نشون میداد!
______________________________________________

چشم های بخاطر پیاز ها مثل یک کاسه ی خون شده بودن و انگشت هام از شدت فشار دادن دسته ی چاقو, ملتهب شده بودن و درد میکردن.
خودم رو روی مبل انداختم و سعی کردم جلوی خودم رو برای گریه کردن بگیرم.
از آقای لی متنفر بودم. . .
-تو اول دوش میگیری یا من؟
به بکهیون  که با بیخیالی, درحال کش و قوس دادن به بدنش بود, نگاهی کردم و لب زدم:
-تو چرا اصلا بنظر نمیاد که خسته شده باشی
پوزخندی زد و جلبک خشک شده ای که از آشپزخونه ی رستوران کش رفته بود رو داخل دهنش چپوند و جواب داد:
-برای اینکه من عادت دارم. . .
دماغم رو چین دادم و پرسیدم:
-همیشه از همین کارای پاره وقت میکردی؟
روی مبل نشست و پاهاش رو تو خودش جمع کرد.
-گاهی تا دوازده شب تو رستورانا ظرف میشستم
کمی مردد نگاهش کردم.
-مگه پدرت بهت پول نمیداد؟
جلبکی که در حال جویدنش بود رو قورت داد و لبخندی زد.
-برای دانشگاه و غذا خوردن و لباس و این چیزا آره اما. . .
سرش رو کج کرد و نگاهی به من انداخت.
-پولی بهم نمیداد تا دنبال تو بیافتم و هر چیزی که تبلیغ میکنی رو بخرم یا برای بالا رفتن آمار فروشت چهل تا, چهل تا آلبوم بگیرم
سرجام نشستم و با چشم های گشاد شده پرسیدم:
-دیوونه ای چیزی هستی؟ تا دوازده شب ظرف میشستی تا همچین چیزای احمقانه ای رو بخری؟
دستش رو زیر سرش گذاشت و بدون اینکه به من نگاه کنه و گفت:
-اون موقع فکر میکردم اینطوری میتونم آیدلی که دوستش داشتم رو خوشحال کنم. . . نمیدونم. . .
"آیدلی که دوستش داشتم" مدام تو ذهنم طنین می انداخت و باعث میشد تا اخم هام رو درهم بکشم.
-منظورت اینه الان دیگه آیدلی نیستم که بخوای دوستش داشته باشی؟
گنگ نگاهم کرد و ابرویی بالا انداخت.
-نمیدونم. . . اون موقع خیلی قوی و مستقل و خوش قلب بنظر میرسیدی.
خنده ی بلند و عصبی ای کردم و اینبار روی مبل نشستم تا بهتر بتونم باهاش صحبت بکنم.
-منظورت اینه الان هیچ کدوم از این صفتارو ندارم؟
آروم خندید و گفت:
-نه. . . نیستی. . .
پلکی زد و ادامه داد:
-این بد نیست. . . اشتباه متوجه نشو. . . تو خیلی بهتر از چیزی هستی که میتونستم تصور کنم. . . درسته اون تصویر هات و مردونه ات حالا تو ذهنم به یه پسربچه ی نق نقو که از زمین خوردن میترسه تبدیل شده اما هنوزم بنظرم آدم خوبی هستی که لایق چیزای بهتر از اینی. . .
از جاش بلند شد و گفت:
-من دیشب خیلی فکر کردم. . . مدام حرفای پدر و مادرت تو ذهنم تکرار میشدن. . . درست میگفتن و شاید تو دیگه بخاطر اشتباه من, هیچ وقت اون محبوبیت سابقتو نداشته باشی. . . اما بازم با من خیلی خوب رفتار میکنی
دوباره خندید و موهاش رو بهم ریخت.
-دیگه اذیتت نمیکنم. . . قول میدم بهت. . .
بی توجه به من, از کنارم گذشت و به سمت سرویس بهداشتی رفت تا دوش بگیره.
قلبم از پمپاژ خون دست کشیده بود و مدام بخاطر ناراحتی فشرده میشد.
دیدن اینکه بکهیون  تمام تقصیرات رو به گردن گرفته, اصلا باعث خوشحالیم نمیشد.
-تهش دیوونه میشم. . .
درحالیکه سرم رو به کوسن روی مبل فشار میدادم, این جمله رو لب زدم و مشتی روی مبل فرود آوردم.
______________________________________________


BAEKHYUN´S P.O.V

خودم رو داخل حمام پرت کردم و خیلی سریع زیر دوش آب گرم ایستادم.
یرین باید میدید که چطور جلوی پارک چانیول نقش بازی کردم و خودم رو بی تفاوت نشون دادم!
حقیقیتش این بود که من نه تنها از هیچ کدوم یک از کارهام متاسف نبودم, بلکه قصدی برای رها کردن اون پسر هم نداشتم؛ اما شاید تلنگر زدن به اون آیدل خودشیفته ایده ی بدی نبود.
لبهام رو آویزون کردم و به چهره ی خودم, داخل آینه ی نیمه بخار گرفته خیره شدم.
-بیون بکهیون. . . اگر با این بازیا از دستت بره چی؟
آهی کشیدم و با بستن پلک هام سعی کردم تمام افکار منفی رو از خودم دور کنم.
یرین درست میگفت؛ باید کمی خودم رو جمع و جور میکردم تا چانیول بتونه تصمیم بگیره.
دوباره چشم هام رو باز کردم و اینبار نالیدم.
-اما چرا باید تصمیم بگیره که عاشق یکی مثل من بشه. . . کسی که ریده به کل زندگی هنری و معروفیت و محبوبیتش. . .
______________________________________________
بعد از خشک کردن بدنم, لباس هام رو پوشیدم و حوله ای رو سرم انداختم تا خیسی موهام رو بگیره.
درحالیکه زیر لب ترانه ای رو زمزمه میکردم, به سمت سالن رفتم.
اما با دیدن آقای لی که کنار جسم به خواب رفته ی چانیول روی مبل نشسته بود و باسنش رو میمالید با چشم های گرده شده به سمتشون رفتم و داد زدم:
-یا پارک چانیول. . . مگه نمیخواستی بری دوش بگیری؟
آقای لی بدون اینکه خم به ابرو بیاره, دوباره دستش رو بطور دورانی روی باسنش کشید و لب زد:
-آره بهتری دوش بگیری. . .
چانیول که انگار چرتش پاره شده بود با چشم های نیمه باز, نگاهی به اطراف کرد و با دیدن آقای لی که کنارش نشسته بود و بدنش رو لمس میکرد, فریادی کشید و سرجاش نشست.
-آیییشششش. . . ترسیــدم. . .
پیرمرد, از جاش بلند شد و اینبار موهای آیدل رو نوازش کرد و لب زد:
-زود دوش بگیر تا باهم غذا بخوریم. . .
و بعد بدون توجه به من, به سمت طبقه ی پایین رفت.
-این منحرفه؟
نگاه کردن به چشم های گشاد و پر از وحشت چانیول, باعث میشد تا بخوام قهقهه بزنم.
به زحمت جلوی خودم رو برای خندیدن گرفتم.
با چشم های تنگ شده کنارش رفتم و جواب دادم.
-هم جنسگراست. . . و خب. . . فکر کنم به پسرای کم سن و سال علاقه داره
نیشخند محوی گوشه ی لبهام نشست.
دیدن بالا و پایین شدن سیبک گلوی چانیول بخاطر اضطراب, لبهام رو کش میاورد.
-پدوفیلیه؟
آب دهنش رو پایین داد و دوباره لب زد:
-چرا من باید شبا کنار یه گی پدوفیلی بخوابم؟
کمی مکث کرد و اینبار با جستی که زد, به سمت من یورش برد و عربده زد:
-همش تقصیر توعه لعنتیه. . .
خب انگار انتظار آروم شدن چانیول, انتظار بیجایی بود.
این آیدل تا آخرین لحظه ی عمرش هر اتفاقی که براش پیش بیاد رو به من و کاری که کردم قراره ربط بده.
______________________________________________


-فردا از اینجا میریم. . .
چانیول درحالیکه دستمال سرش رو میبست, این جمله رو به آرومی لب زد و با خشونت تمام طی رو کف رستوران کشید.
خوشبختانه آقای لی کرکره های رستوران رو پایین کشیده بود تا کسی متوجه نشه که ما دو نفر درحال تمیزکاری و حمالی برای اون پیرمرد فرصت طلب هستیم.
-اونجا. . . اونجارم طی بکش. . . زیر میز. . .
چانیول بدون اینکه نگاهی به پیرمرد بکنه, دندون قروچه ای کرد و طی رو زیر میز فرستاد.
کمی نزدیکش شدم و زمزمه کردم:
-کجا میریم؟
شدت طی کشیدنش رو کم کرد و طوری که آقای لی متوجه نشه لب زد:
-آپارتمان جدیدم. . . فردا آماده میشه. . . میتونیم بریم همونجا. . . مستندم همونجا ضبط میشه
هومی کردمی و طی رو روی کف سالن کشیدم.
مستندی که قرار بود از بیست و چهار ساعت زندگی ما دو نفر گرفته بشه بیشتر شبیه یک فیلم رمانتیک بود تا مستند؛ چون بهرحال قرار نبود تا نشون بدیم تا چه اندازه درحال کشمکش هستیم و بجاش میخواستیم نقش زوج های عاشق پیشه رو بازی کنیم.
دوست داشتم با برین صحبت کنم اما نه گوشیم در دسترس بود و نه اون تا دو روز آینده که شیفت کاریش بود, به اینجا میومد.
______________________________________________


CHANYEOL´S P.O.V

پیامک جونگده  رو جواب دادم و دوباره گوشی رو خاموش کردم و روی میز انداختم.
فردا ظهر از اینجا میرفتیم و دعا میکردم که امشب به سرعت بگذره.
مطمئنا آقای بیون  اگر پیدام میکرد, بخاطر دزدیدن پسرش شلوارم رو از تنم درمی آورد و در ده پوزیشن معروف دنیا, بهم تجاوز میکرد.
اما تمام این احساسات به فاک رفته ام با دوری محسوسی که اون پسربچه میکرد, بدتر شده بود.
من تنها یک مدت کوتاه بود که میشناختمش اما حالا حس میکردم به بودن مداومش کنارم عادت کردم.
دستم رو داخل جیب های گرمکنم فرو بردم و به سمت بکهیون  که روی مبل و جلوی تلویزیون خاموش و قدیمی موجود در سالن نشسته بود, قدم برداشتم.
-من میخوام شام بخورم. . . اگر میخوری بیا. . .
به آرومی لب زدم و به سمت میز ناهارخوری کوچیکی که در گوشه ای از آشپزخونه قرار داشت رفتم.
روی یکی از صندلی ها نشستم و ظرف های غذا رو که پر از گوشت و برنج و کیمچی بود رو به سمت خودم کشیدم.
با کشیده شدن صندلی رو به روم به عقب و بعد نشستن اون پسرِ در سکوت فرو رفته, زیر چشمی نگاهی بهش کردم و قاشقم رو داخل کاسه ی پر شده از برنجم فرو بردم.
-سوپ صدفم هست. . . من نمیخورم, میتونی همشو بخوری
لب زدم و اشاره ای به کاسه ی جلوش کردم.
-ممنونم. . .
سوپ رو به سمت خودش کشید و قاشقش رو پر کرد.
-اگر بخاط ضبط مستند ناراحتی. . . میتونم کنسلش کنم
بدون اینکه نگاهی به چشم هاش بندازم, این جمله رو گفتم و قاشق دیگه ای از برنج رو داخل دهنم گذاشتم.
-نه. . . برای من فرقی نداره؛ هرکاری که برای بهتر شدن وضعیت لازم باشه انجام بدم رو بهم بگو. . . بهرحال من خراب کردم همه چیزو
قاشق رو روی برنجم گذاشتم و با دهن پر فریاد زدم:
-چرا مدام این حرفو میگی. . . میخواستی عذاب وجدان بدی بهم؟ خب دادی. . . داری با این کارات عصبیم میکنی
بکهیون  به آرومی دستمالی برداشت و روی گونه اش رو که تکه ای از برنج های داخل دهن من بهش چسبیده بود رو پاک کرد و جواب داد:
-مگه خودت نمیگفتی که گند زدم به زندگیت؟ خب دارم ازت معذرت خواهی میکنم. . .
تمام برنجی که داخل دهنم بود رو جویده و نجویده قورت دادم و دوباره فریاد زدم.
-من به معذرت خواهیت نیازی ندارم. . . فقط وانمود نکن که حس کنم آدم بده ی این داستان منم و تو داری با فداکاری همه چیزو گردن میگیری
قاشقش رو دوباره داخل سوپ صدف برد و لب زد:
-من وانمود نمیکنم. . . فقط حس میکنم همه چیزت بخاطر من از بین رفته
به صندلی زوار در رفته ای که روش نشسته بودم, تکیه دادم و اینبار با صدای آرومتری گفتم:
-متاسفم که این مدت اذیتت کردم. . . فقط یکی رو میخواستم تا تقصیرا رو بندازم گردنش
با انگشت هام پیشونیم رو مالش دادم و زمزمه کردم:
-حتی اگر تو اون فیلمو پخش نمیکردی. . . یه اتفاق بدتر میافتاد
لبهاش رو جمع کرد و با تعجب نگاهم کرد.
-قبل از تو, یکی از پاپاراتزیا فهمیده بود که من همجنس گرام. . .
بکهیون  با چشم هایی که بخاطر گشاد شدن بیش از حد, ترسناک بنظر میرسیدن, به سمت جلو اومد و لب زد:
-از کجا میدونست؟
سرم روی میز کوبیدم و لب زدم:
-باهاش خوابیده بودم. . .
اینبار سوپ صدف داخل دهن بکهیون  بود که به سمتم پرتاب شد.
-وات دِ فاک. . . تو با یه پاپاراتزی خوابیده بودی؟
دستمالی رو برداشتم و درحالیکه صورتم رو تمیز میکردم, شونه ای بالا انداختم و گفتم.
-مگه خبر داشتم که پاپاراتزیه. . . فقط یه وان نایت بود. . .
-خب الان کجاست؟ اگر بگه چی میشه؟
لبهام رو جمع کردم و جواب دادم:
-مهم نیست. . . اون موقع نمیخواستم کسی بفهمه که گیم برای همین بهش باج دادم. . . اما الان با وجود تو حتی اگر بگه هم کسی بهش توجه نمیکنه؛ شبیه سودجوها بنظر میرسه.
سری تکون داد و زمزمه کرد:
-تو واقعا محشری. . . تو مثلا آیدل بودی. . . بعد وان نایت میرفتی هر دفعه؟
با حرص قاشم رو داخل برنج سفید فرو بردم و لب زدم:
-انتظار داشتی دیکمو ببرم و بندازم تو سطل آشغال؟ یا فکر میکنی آیدلا از نسل مسیح و مریم مقدسن که هیچ کاری نکنن
زیر لب غرغری کردم و بی توجه به نگاه های اون پسر, دهنم رو با گوشت و برنج پر کردم.
-پس یعنی تمام این مدت بیخودی داشتی اذیتم میکردی؟
ابروم رو بالا دادم و نگاهی بهش کردم.
نباید بهش میگفتم! اون پسر جنبه و ظرفیت کافی برای محبت رو نداشت.
غذایی که داخل دهنم بود رو قورت دادم و لب زدم:
-بیخـود؟ تو فیلم سکسمونو پخش کردی احمق. . . انتظار داشتی چیکار کنم؟
-اونی که بهش تجاوز شده من بودم. . . من باید ناراحت باشم
خنده ای کردم و با فکی که یکبار به روی میز خورده و برگشته بود, نگاهش کردم.
-این تو نبودی که داد میزدی میخوام باهات سکس کنم؟ یا تو نبودی که مدام میگفتی محکم تر؟ من که بهت گفتم برو. . . از چه تجاوزی صحبت میکنی
کمی کیمچی برداشتم و داخل دهنم گذاشتم.
این پسر واقعا پررو بود.
______________________________________________

Perfectly Imperfect Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon