🍓|Part 6|🍓

3.4K 751 98
                                    

BAEKHYUN’S P.O.V

با بهت به عکسی که آقای لی, داخل صفحه ی رستورانش آپلود کرده بود نگاه کردم.
این مال همون شبی بود که خیلی اتفاقی چانیول وارد رستوران شد و من از ترس قالب تهی کردم.
نگاهی به کپشن انداختم و سعی کردم بفهمم که اون پیرمرد از چه چیزی داره صحبت میکنه.
"این زوج عاشق مشتری همیشگی رستوران کوچیک من بودن T-Tلطفا عشق زیادی بهشون بدید و همینطور به این رستوران سر بزنید غذای مورد علاقه ی این زوج شیرین و خاطره هاشونو میتونید اینجا پیدا کنید"
این دیگه چه کوفتی بود. . . زوج عاشق؟ اون لعنتی که میدونست ما همدیگه رو نمیشناسیم!!!
این پیرمرد خرفت سودجوترین آدمی بود که من تابحال باهاش برخورد کرده بودم.
گوشی رو کناری انداختم و سرم روی میز گذاشتم.
با حرف هایی که جونگده بهم زده بود, میدونستم که تا مدتی باید نقش دوست پسر قلابیه پارک چانیول رو بازی کنم.
نمیخوام دروغ بگم, پس باید اعتراف کنم که از شدت خوشحالی قلبم در بالاترین سرعت ممکن, خودش رو به استخون های قفسه ی سینه ام میزنه و قصد داره که بیرون بپره.
مهم این بود که اون بیرون حالا همه منو دوست پسر چانیول میدونن. . .
اینکه خودش زیاد موافق نبود هم, مهم نیست!
-اینو برای چانیول ببر. . .
نگاهی به بشقاب حاوی کیکی انداختم که مادرم روی میز گذاشته بود.
-لازم نکرده. . .
پدرم درحالیکه کش شلوارش رو درست میکرد, گفت و کیک رو به سمت خودش کشید.
-خودم میبرم. . . یا نه. . . بهش بگید بیاد پایین. . . باید باهاش حرف بزنم
خدای من. . . این مرد باز داشت زیاده روی میکرد و متاسفانه من هیچ کاری از دستم بر نمی اومد که انجام بدم!
______________________________________________
نیم ساعت بعد, من و چانیول با فاصله ی نچندان کمی از هم رو به روی پدر و مادرم نشسته بودیم و منتظر این بودیم که پدرم, شربتش رو تموم کنه.
-خب. . .
پدرم طبق عادتی که برای نشستن روی مبل داشت, یکی از پاهاش رو روی ابر مبل گذاشت و نگاهش رو بین ما دو نفر چرخوند.
کاش میشد به اون مردی که با پیژامه آبی رنگ و تیشرت سفید رو به روی ما نشسته بود, بگم که همه چیز فقط یک بازی کوتاه مدته تا دست از این کارهای خجالت آورش برداره.
-دو متر از چپ, دو متر از راست, دو متر از جلو و دومتر از عقب باید باهم فاصله داشته باشید. . . ببینم دستتون بهم خورده حالا یا عمدا و یا سهوا, دست هاتونو میشکنم. . . ببینم بیشتر از چند ثانیه بهم خیره شدید, پلک هاتونو دونه به دونه میکنم و به دست باد میدم. . . ببینم هرکار زشت و قبیحی از جمله بوسیدن این گوشه و کنارا انجام میدید, با چسب همون عضو بدنتونو بهم میدوزم. . .
چانیولی که با چشم های گشاد شده به پدرم نگاه میکرد, به طور واضح بیان میکرد که تا چه اندازه از این صحبت ها جا خورده.
-فعلا وضعیت شما دو نفر خطرناکه. . . پس باید رعایت کنید تا بعدا ببینیم چی میشه. . . مفهومه؟
سکوت تنها چیزی بود که شنیده میشد, پس اینبار با صدای بلند تری پرسشش رو تکرار کرد.
-مفهومــه؟
-بله. . .
هردو, همزمان این کلمه رو تکرار کردیم.
-توهم با اینا نچرخ تو خونه. . .
چانیول نگاهی به پدرم انداخت و لب زد:
-با منید؟
پدر جای کش جورابش رو خاروند و گفت:
-پس به کی دارم نگاه میکنم. . . با خودتم. . . اینجوری و با این لباسا حس میکنم اومدی عروسی. . .
اشاره ای به من کرد و ادامه داد:
-لباس راحتی های بکهیون برات کوچیکن, چند تا از پیژامه و پیرهنای خودمو برات میارم. . . راحت باش. . . اینجا هم مثل خونه پدر و مادرته. . . رودروایسی نکن. . .
میتونستم پلک زدن های مداوم آیدل رو حس کنم.
احتمالا تابحال تو چنین شرایطی قرار نگرفته بود!
______________________________________________

Perfectly Imperfect Where stories live. Discover now