Football and The Divide

762 155 27
                                    

حالتون چطوره؟ امیدوارم خوب باشید.
.
.
.
.
.
.
_______________________

وقتی تو روز باکس * (boxing day) بیدار شدم، هیجان زده ام. قراره برای تماشای بازی تیم فوتبالم برم و یه سالی میشه که اینکارو نکردم. دنبال کردن اخبارشون تو تلویزیون و اینترنت کافی نبود.

( *به روز بعد از کریسمس، boxing day میگن که تو این روز به کارمند و پستچی و... هدیه میدن)

قرار بود با استن برم، چون این کار همیشگیمونه، و فوتبال روز باکس عالی بود. کی میدونه که چه اتفاقی ممکنه بیوفته؟

"زوباش، لو!" بی‌صبرانه از پایین پله‌ها داد میزنه، و من سریع از اتاق خارج میشم. "بالاخره."

"خب حالا،" میگم و هلش میدم. "بزن بریم!"

خارج میشیم و مسیر خونه تا زمین فوتبال رو با ماشین، در حالی که لباس گرم و شال سفید-آبی پوشیدیم، طی میکنیم. زمین بزرگی نیست ولی حقیقتا من خیلی دوسش دارم.

صدای بلند مردها میاد، و من تو قلبم هیجان رو حس میکنم. خیلی وقت گذشته از دفعه پیش.

مسابقه عالی پیش میره. ما میبریم، که دور از ذهن هم نبود، و من و استن از خوشحالی دیوونه میشیم. عکس‌های احمقانه‌ای از خودمون میگیریم و برمیگردیم خونه ما تا قبل از اینکه استن بره خونه، خوش بگذرونیم.

غروب که داخل اتاقم میشینم، عکسی از هری برام فرستاده میشه. عکس از خودش و یه خانم‌ایه، که با توجه به شباهت ظاهریشون میتونم بگم مادرشه. دستش رو دور کمر هری گذاشته، در حالی که پشت میز نشستن و لب بزرگی رو صورت هردوشونه. پیامی همراه با عکس نفرستاده، پس من فقط یه عکس از خودم و استن، در حالی که تو زمین مسابقه با دماغ های قرمز شده و صورت خندون هستیم، در جواب میفرستم.

کاش میتونستم دوباره باهاش حرف بزنم. ولی اگر اینکارو کنیم خیلی عجیب نیست؟

~~~~~~~~~~~~~~~

با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار میشم. سعی می‌کنم در حالی که دستم رو روی میز کتاب تخت میکشم، گوشی رو بردارم و چشمامو باز کنم. گوشیو رو حس میکنم و با چشم‌های بسته جواب میدم.

"الو؟" صدام خیلی خواب‌آلود ه و انگار از ته چاه میاد. اصلا ساعت چنده؟

"آقای تاملینسون؟" یه صدایی میگه و من یهو سر جام میشینم. یکی از کسایی که تو منیجمنت هستن. صداشو میشناسم.

"بله، خودمم،" جواب میدم، دهنم بالاخره میتونه تکون بخوره.

"خوشحالم که موفق به صحبت باهاتون شدم،" میگه.
"ما باید یه جلسه داشته باشیم، و حتما هم باید فردا باشه. "

فردا؟!

"من الان دانکستر هستم."

"میدونیم،" توضیح میده. چجوری؟ "اگر بتونید تا ساعت 2 بعد از ظهر فردا خودتون رو برسونید، مطلب مهمی هست که باید در موردش صحبت کنیم. "

Broken Repair  (L.S)Where stories live. Discover now