part4

1.2K 432 57
                                    

خیابان هوکسئوک-دونگ،آپارتمان 84، آپریل 2011

هه می عادت دیر خوابیدن نداشت، هر شب کمی بعد از برگشتنم به خونه میخوابید. عادت دیگه اش این بود وقت ناراحتی ، تمرکزش روی کارهاش به شدت پایین میومد.

من دیرتر از همیشه از فروشگاه برگشته بودم و با این وجود وقتی از حمام خارج شدم هه می هنوز بیدار بود.یه گوشه از اتاقش نشسته بود و با اینکه سعی داشت با دقت ناخونهای پاشو لاک بزنه اما موفق نبودن توی کارش از چشمام دور نمونده بود. صورتش توی هم جمع بود و خلاف عادت هرشبش که بعد از دیدنم شروع به تعریف ماجراهای روزش میکرد، حتی متوجه حضورم توی اتاق خودش نشد.

درحالی که موهام رو با حوله خشک میکردم روبه روش نشستم"جوجه رنگی خوبی؟" سرش رو بلند کرد تا نگاهم کنه چشماش اشکی بود، پس خبر و شنیده بود. از لحظه ای که برگشته بودم به خونه میدونستم هه می خوب نیست و حالا این چشمای اشکی همه چیز رو تایید میکرد.

آشنایی هه می و جونگده از طریق من صورت گرفته بود ولی اونها به سرعت باهم دوست شده بودن .کارکردن من توی فروشگاه و کم بودن ساعتهای بیکاریم و بعد هم حضور چانیول تو زندگیمو پر کردن بیشتر لحظاتم باعث شده بود، هه می و جونگده خیلی زیاد با هم صمیمی بشن ، اونقدر زیاد که گاهی فکر میکردم بقدری که اون دو تا با هم صمیمی هستن با من نیستن.

لاک رو از دستش گرفتم"اجازه بده من برات بزنم،زیادی شلخته لاک زدی" سعی کردم لبخند بزنم ، هرچند خودم هم حال زیاد خوبی نداشتم.

-تو میدونستی مگه نه؟ چرا بهم نگفتی؟

چشمهام رو روی ناخونهایی که در حال رنگ کردنشون بودم ثابت نگه داشتم "اولین برخوردم با جون کمی دورتر از محوطه دانشگاه بود، با یه مرد سن و سال دار بحث میکرد. وقتی تو کلاس دیدمش یه طرف گونه اش قرمز بود، نه خیلی ، ولی با دقت میشد دید . نگاهم به صورتش بود و میخواستم مطمئن بشم اون قرمزی نتیجه یه سیلی نباشه ، اما جون اون نگاه رو به عنوان یه دعوت به دوستی تعبیر کرد."

مچ پای هه می رو روی ران پام گذاشتم تا راحت تر باشم "چند روز بعد فهمیدم اون مرد پدرش بود و اون سیلی، بخاطر تصمیم جون برای تحصیل توی رشته فوریت پزشکی، از پدرش بدم میومد، مهم نبود چه قدر پولدار باشه ، یا جون تنها وارثش، یا این رشته از نظرش بی ارزش، مهم علاقه جون بود ، اون نمیخواست یه مهندس بشه ، و پدرش حق نداشت مجبورش کنه ،ولی میدونی هه میا بعدها فهمیدم پدرش باید بیشتر میزد ، محکمتر."

هه می دماغش رو بالا کشید و فین فین کرد"چرا؟ چرا باید بیشتر میزد؟"

از حرکتش خنده ام گرفت "جون عاشق مهندسیه ، هیچ وقت بهت نگفت؟ نگاهش به ساختمونها ، نظرش در مورد معماریشون، جوری که وقت صحبت در مورد معماری یه ساختمان جدی میشه، اون عاشق رشته ای بود که پدرش ارزو داشت ، ولی با خانواده اش لج کرد. نمیخواست کاری کنه اونها خوشحال بشن و اینکارو با قربانی کردن علاقه خودش به اثبات رسوند. متوجه حرفام هستی؟ شاید در ظاهر از پدرش شکست خورده و حالا مجبوره بره ژاپن، مجبوره مهندسی بخونه و یکسال دانشگاه رفتنش رو دور بندازه و همه اینا باعث ناراحتیش شده، ولی هه میا اون واقعا ناراحت نیست، جدی میگم. خودش هنوز نمیدونه، هنوز عصبیه از پدرش، از زورگویی هاش، ولی پاش به ژاپن برسه همه اینا یادش میره. رفتن بهترین اتفاق ممکن برای اون بچه تخسه"

shout my silence[[complete]]Where stories live. Discover now