part 6

1.1K 454 119
                                    

وقتی در و باز کردم بوی شدید لاک اولین چیزی بود که حس شد. پدر و مادر هه می پشت در اتاقش ایستاده بودن و بی صدا اشک میریختن. با دیدنم سریع به سمتم چرخیدن، نگاهم از پارکتهای پوشیده شده از شیشه های شکسته لاک و مایع های رنگی غلیظ پخش شده روی سطح زمین ، کتاب رمانهایی که هه می عاشقشون بود و حالا پاره شده توی هر گوشه خونه افتاده بودن به صورت غرق توی اشک مادرش و چشمهای قرمز پدرش رسید. بی شک یکی دیگه از شوکهای عصبی هه می بود ولی اینبار شدیدتر.

بدون هیچ حرفی سمت در اتاقش رفتم، چند ضربه به در زدم تا هه می در و به روم باز کنه "هه میا منم بکهیون. میخوام بیام داخل.درو باز میکنی؟"

چند دقیقه منتظر بودم ولی در باز نشد . چند تق دیگه به در زدم که صدای گرفته و خش دار پدرش به گوشم رسید "در بازه ولی ما ترسیدیم بریم داخل، حمله خیلی شدیدی داشت، اجازه نمیداد نزدیکش بشیم به خودش اسیب میزد".

گوشه ای ترین قسمت اتاقش جمع شده توی خودش نشسته بود. دستهای حلقه شده دور پاهاش خونی بودن، وضعیت اتاق هم خیلی بهتر از بیرون نبود. لباسهای پاره شده ، اینه شکسته و عروسکهایی که من و جونگده براش خریده بودیم توی همه جای اتاق پخش بودن.

کنارش نشسته ام و به دیوار تکیه دادم . سرمو به دیوار تکیه داده بودم و پای راستم رو  توی سینه ام جمع کردم. نمیخواستم ازش بپرسم چرا دستات خونی شده، چون میشد حدس زد به خاطر تکه های شکسته اینه باشه. فعلا اروم بود و قصدی برای برهم زدن ارامشش نداشتم.

گونه شو به زانوهاش تکیه داده بود و با نگاهی خالی از هر حسی نگاهم میکرد. صورتش رنگ پریده بود و سیاهی زیر چشمهاش نشون میداد شبها نمیخوابه.

+فکر میکردم کتابهات رو خیلی دوست داری. همیشه کلی پوزشون رو میدادی.

تغییری توی حالتش نداد "اونا یه مشت خیال پردازی دروغ بود. عشق وجود نداره انسانیت وجود نداره. اصلا هیچ کدوم از نوشته های اون کتابها وجود ندارن".

صداش بلند نبود ، حتی بغض هم نداشت. مکالمه خیلی ارومی شروع کرد انگار که هیچ وقت اون بلاها رو روی وسیله هاش و خونه نیاورده بود.

+خوشحالم اون کتابارو پودرشون کردی ، همیشه ازشون بدم میومد زیادی لوس بودن.

سعی کردم به جمله احمقانه خودم لبخند بزنم . ولی هه می بیتفاوت به حرفم، دستش رو روی پایی که کنارش دراز کرده بودم گذاشت "اولین بار وقتی گفتی گی هستی ،توی دلم گفتم این بی انصافیه پسر خوشگلی مثل اون از دخترا خوشش نیاد، مطمئنا دل دخترای زیادی به خاطرش شکسته میشه. ولی حالا خوشحالم تو گی هستی. میخوام اندازه تمام روزهای زندگیم که خودخواه نبودم ، خودخواه بشم و بگم تو گی شدی تا من کنارت بشینم ، حرف بزنم و نفس بکشم بدون اینکه فکر کنم ممکنه تو وجودت یه هیولایی نشسته باشه و منتظر حمله به منه. پس تو باید مراقبم باشی، کنارم باشی. به جای تمام لحظه های نفرین شده نبودنت حق نداری تنهام بذاری. کی ازت خواست از این خونه بری؟ کی بهت اجازه داد خودت و از من پنهان کنی؟"

shout my silence[[complete]]Where stories live. Discover now