part9

1.2K 428 88
                                    

با حس عطر چان لبخندی به لبم اومد. هنوز چشمهام بسته بود. کوفتگی تنم نشونم میداد ساعتهای زیادی رو خواب بودم. با یه نفس عمیق دیگه کش و قوسی به تنم دادم و بینی مو بیشتر به متکای زیر سرم کشیدم.

عطر چان همه جا بود روی ملافه اش، روی پتوش، و روی بالش نرمش. انقدر این رایحه دوست داشتنی بود که دلم نمیخواست از رختخواب بیرون بیام. با نارضایتی نشستم و به ساعت گوشیم نگاه کردم، کمی از 6 غروب هم گذشته بود. صبح بعداز اون مکالمه عجیب توی ماشین چانیول من رو به خونه اش اورد و با حوصله روی کوفتگی و کبودی دستم پماد زد و برای بار هزارم بخاطر اسیب زدن به من عذر خواست.

با اینکه خودش هم کل شب بیدار بود اما صبحانه خوبی اماده کرد و حتی به اعتراضم به اینکه نمی خوام غذا بخورم اهمیتی نداد. و در اخر با سخاوتمندی تمام تخت دوست داشتنیش رو در اختیارم گذاشت و در تمام این مدت حتی یک کلمه به حرفهایی که زده بودم اشاره نکرد.

برای اولین بار بود که به خونه اش اومده بودم. چان دیگه همخونه نداشت و این یعنی همه چیز اون خونه مختص خودش بود. دلم میخواست کل این خونه کوچیک رو بگردم و به تک تک وسیله هاش که نشون دهنده سلیقه یول مهربونم بود نگاه کنم. ولی یادداشتی که به آینه جا کفشی چسبونده بود نظرم رو جلب کرد.

« وقتی از خواب بیدار شدی غذایی که برات گذاشتم و بخور . نگران فروشگاه نباش من به جات میمونم.» این قشنگ ترین و زیباترین یادداشتی بود که توی کل عمرم گرفته بودم. لبخند بزرگی روی لبم اومد و با بوسه ای که به اون کاغذ مربعی کوچیک زدم تقریبا سمت اشپزخونه پرواز کردم.

نمیدونستم این شادی، جادوی حضورم توی خونه چانِ یا دوازده ساعت خوابیدن بین ملافه هایی که عطر تنش رو میدادن. چان به من گفته بود وقتی بیدار شدم همه چیز از خاطرم میره و اگه نرفت حاضره با هم درموردش صحبت کنیم. ولی من انقدر چان رو میشناختم که بدونم این حرف یعنی امیدواره من همه چیز رو فراموش کنم و اگر این همه چیزی بود که دلش میخواست، من بهش میدادم. در مورد اتفاقات افتاده حرف نمیزدم، ولی نه به این معنی که میخواستم از دوست داشتنش دست بکشم. نه حالا که طعم محبت بی اندازه اشو چشیده بودم و حس خوش کنارش بودن رو لمس کرده بودم.

با لبخند به ظرف غذا، طوری که انگار مخاطبم خود چان گفتم "هی چانی تو انقدر خوبی که نمیتونی برای من نباشی و من انقدر دوستت دارم که میخوام بدستت بیارم".

*****

اخرین کتاب رو هم توی قفسه گذاشتم و از خستگی همونجا کف انبار نشستم. یونگ هیونگ با خنده در حالی که کارتنهای خالی کتابها رو جمع میکرد گفت "هی بکهیونی جدیدا خیلی زود خسته میشی. اینا فقط چند تا کتاب بودن".

چشم غره غلیظی به سمتش رفتم و با اعتراض گفتم "هیونگ اینا چند تا کتاب بودن؟ از صبح من رو نگه داشتی توی این انبار و جعبه جعبه کتاب تحویلم دادی. حتی ساعت ناهارم برام نذاشتی. من الان هم خسته ام و هم گرسنه"

shout my silence[[complete]]Where stories live. Discover now