part21

1.1K 365 108
                                    

بکهیون برای اخرین بار به تصویر خودش توی اینه نگاه کرد و وقتی مطمئن شد لباسهاش به اندازه کافی خوبه بالاخره دل از اینه کند.

تصمیم گرفته بود به دیدن کیم مینسوک بره و بپرسه میتونه هنوز توی تیمشون جایی داشته باشه یا نه و برای اینکار میخواست کاملا خوب به نظر بیاد. نیاز داشت ارشد سختگیرش رو قانع کنه که حالش خوبه و بیماریش دیگه قرار نیست مشکلی ایجاد کنه.

با برداشتن سوییچش از اتاق بیرون اومد اما با باز شدن همزمان در ورودی متعجب سرجاش متوقف شد. دیدن یول اون ساعت از روز توی خونه به اندازه کافی عجیب بود چه برسه به اینکه جونگده هم همراهیش میکرد.

با سلام اروم جونگده به خودش اومد و به سمتش قدم برداشت. دیدن جون توی خونه اش هر چه قدر هم عجیب، دلیلی بر ابن نمیشد که بک از دیدنش ذوق نکنه. از اخرین باری که دیده بودش خیلی می گذشت.

دستش رو دور شونه های جونگده حلقه کرد و تن کمی لاغر تر شده رفیق قدیمیش رو به خودش فشرد. وقتی کمی از هم فاصله گرفتن بک چند ضربه به پشت دوستش زد "معمولا بعد ازدواج ادما چاقتر میشن. تو چرا اب رفتی؟" جونگده لبخند بی جونی به لب اورد و کنار بک نشست "کارم زیاده.تو چی بهتر شدی؟"

بکهیون سری تکون داد و به چانیول که با فنجونهای قهوه به سمتشون میومد نگاه کرد "حالم خوبه و دارم کم کم برای برگشت به کارم اماده میشم".

چانیول فنجونهای قهوه رو روی میز گذاشت و روبه روشون نشست.
چهره هر دو مرد کنارش به شدت غمگین و اشفته به نظر میرسید. بکهیون میخواست خونسرد باشه و اجازه بده اونها خودشون از دلیل این ملاقات ناگهانی صحبت کنن ولی وقتی سکوت طولانی شد به چهره توی هم رفته یول نگاه کرد "نمیخواید بگید موضوع چیه؟"

با سوال بکهیون، چان نگاهش رو از فنجون توی دستش گرفت و به جونگده ای که بهم ریخته به نظر میرسید داد.
خودش رو کمی روی جاش تکون داد و برای چند ثانیه پلکهاش رو به هم فشرد. "بکهیون وقتشه در مورد اون دادگاه و اتفاقات مربوط به هه می صحبت کنیم، جونگده برای همین اینجاست".

با اومدن اسم هه می و چیزی که چان گفت، بکهیون مضطرب چند نفس عمیق کشید . هرچند بارها گفته بود میخواد در مورد اتفاقاتی که افتاده بدونه ولی هربار که یول میخواست بهش توضیح بده ، به نحوی ازش فرار کرده بود. هنوز حس میکرد اماده نیست، هنوز حس میکرد نیاز داره برای شنیدن خیلی چیزا قوی تر بشه.

جونگده که متوجه تشویش بک شده بود ، دستش رو جلو برد و انگشتهای سرد دوستش رو گرفت و کمی فشرد. نگاه بک که روی صورتش اومد لب زد "بیا یه بار برای همیشه در موردش بشنویم".

نیاز به کلمات نبود. از رنگ پریده و طوری که بک نفس میکشید، میشد فهمید حالش زیاد خوب نیست و این چانیول رو میترسوند. نمیدونست تا کجا میتونه تعریف کنه و بک حالش بدتر نشه. خودش هم بعد از خوندن نامه هه می حال مساعدی نداشت. اما بیشتر از این پنهان کاری امکان نداشت.
به بکهیونش قول داده بود دیگه چیزی رو ازش پنهان نکنه و این ماجرا باید یه جایی برای همیشه تموم میشد .

shout my silence[[complete]]Where stories live. Discover now