part16

1.1K 356 62
                                    

ساعت کمی از هشت صبح گذشته بود. وقتی من به ماشین برگشتم دیدم خرس تنبلم هنوز خوابه. دیگه استراحت کافی بود. اینکه همه روز به تماشای خواب بودن دادستان عزیزم بگذرونم ایده جالبی بود ولی نه برای وقتی که بعد از مدتها به یه سفر دو نفره اومده بودیم.

دستم رو جلو بردم و با سر انگشتهام زیر فکش جایی نزدیک گلوش رو خاروندم. کشیده شدن ناخنهام روی ته ریش تازه جونه زده اش صدای بامزه ای تولید میکرد که من رو برای بیشتر خاروند گلوش ترغیب میکرد. این لمسهایی که با شیطنت روی سطح گردنش امتداد پیدا کرده بود ، بالاخره بیدارش کرد. چانیول درست مثل همیشه به محض بیدار شدنش، حتی قبل از باز کردن چشمهاش لبخند بزرگی به پهنای صورتش به لب اورد و دستش رو برای بغل کردنم باز کرد.

صدای بم و دورگه شده اش که حین بوسه روی گونه ام صبح بخیر میگفت همون چیزی بود که منتظرش بودم. خودم رو از پشت فرمون جلو کشیده بعد از اینکه روی پاهاش نشستم دستم رو دور گردنش حلقه کردم "چنیوری نمیخوای چشمهات رو باز کنی؟"

چشمهاش رو باز کرد و نگاهش رو روی صورتم چرخوند. صورتش پر از خنده بود ولی نگاه یه ادم مشکوک رو بخودش گرفت "فکر میکردم وقتی از خواب بیدار شم قراره دریا رو ببینم ولی مثل اینکه قراره یه موش خرمای کوچولو اولین تصویر صبحم باشه".

پیشونیم رو روی پیشونیش گذاشتم و از همون فاصله کم به چشمهاش خیره شدم "تا زمانی که من پیشتم جرات نکن چشمهات قبل از دیدن من چیز دیگه ای رو ببینه حتی اگر اون چیز دست و پای خودت باشه".

جدیت توی صدام انقدر زیاد بود که چان به خنده افتاد. دستهاش دورم حلقه شد و سرم رو روی کتفش فشرد. قهقهه بلندش همه فضای ماشین رو پر کرده بود. مدتها بود این طور خندیدن یول رو ندیده بودم. شاید باید بگم هیچ وقت این طور خندیدنش رو ندیده بودم. خوشحال بودم تونستم از همه‌ی اون استرسها و نگرانیهایی که میدونستم توی ذهنش وجود داره ولی در موردشون حرفی نمیزنه بیرون بکشمش.

یول بین خندیدنش دستهاش رو توی موهام فرو کرد و کمی بهمشون ریخت "هیونی وقتی انقدر خودخواه میشی بیشتر عاشقت میشم. لعنتی اگه سکس توی مکان عمومی جرم نبود، همین جا ترتیبت و میدادم".

یول از چیزی حرف میزد که خودمم کم مشتاقش نبودم ولی خودم رو از بین دستهاش بیرون کشیدم و به بینیم چینی انداختم "چنیوری از دیروز این لباسا تنت بوده و تازه از خواب بیدار شدی ، بو میدی".

یول خندید و دستش رو از زیر تیشرتم روی شکمم کشید "اشکالی نداره هیونی چون تو هم بو میدی اخه از دیروز لباسهات و عوض نکردی".

خودم رو از روی پاهاش کمی به سمت عقب کشیدم و پاکتی که روی صندلی عقب گذاشته بودم رو برداشتم و بین حد فاصل شکم هامون قرار دادم "قبل از بیدار شدنت از مغازه های ساحلی یه چیزایی خریدم".

shout my silence[[complete]]Onde histórias criam vida. Descubra agora