part12

1.3K 397 80
                                    

روبه روی خونه ای که دیوارهای سفیدش همه خاطرات قشنگ کودکیم رو به یادم میاورد ایستاده بودم در حالی که یه بازوم توی دستهای نحیف دخترک همراهم اسیر بود و دست دیگه ام چمدون کوچیک مشترکمون رو به همراه داشت.

صدای جونگده که از سرمای هوا میلرزید از پشت به گوشم رسید "هی شما دو تا چرا هنوز اینجا موندید؟ کسی خونه نبود براتون در باز کنه؟"

هه می قبل از من چرخی به چشمش داد و کمی بیشتر خودش رو بهم چسبوند "منتظر یه احمق بودیم ماشینش رو پارک کنه".

چند ساعت قبل از حرکتمون به سمت بوسان جونگده با بزرگترین لبخندش و قیافه ای که اصلا تغییر نکرده بود جلوی خونه امون پیداش شد و اعلام کرد فقط یک ساعت از برگشتنش به کره میگذره. اما بعد اینکه از قصد سفرمون مطلع شد تقریبا فراموش کرد برگشته سئول تا کریسمس رو با پدرش بگذرونه. بلیط قطارمون رو با پررویی کنسل کرد و خودش رو مابین برنامه سفرمون جا کرد، کاری که به قول هه‌می خیلی خوب بلد بود.

دستم با استرس روی زنگ کنار در فشرده شد، حالا که بعد سه سال به خونه برمیگشتم استرس داشتم. بعداز رفتنم به سئول انقدر مشکلاتم بزرگ شده بود که برگشتن به خونه انگار یه تصمیم دور به نظر میرسید. به کسی نگفته بودم بر میگردم. وقتی درو به روم باز کردی به خاطر داری مامان؟ صورتت پر از تعجب ، ناباوری ، غافلگیری، اندوه و شادی بود. تو همه حسهای ممکن رو با هم داشتی. بعد از سه سال به خونه برگشته بودم و تو حتی نمیتونستی به غیر از صورتم جایی رو نگاه کنی.

سه سال فقط صدات رو از پشت تلفن شنیده بودم ولی توی اون لحظات حس میکردم ، تصویر صورتت اشنا ترین خاطره ای که هیچ وقت نمی تونستم از یاد ببرم. من رو توی بغلت گرفتی و فقط بودن توی اغوشت بدون اینکه حتی کوتاه ترین کلمه ای بینمون رد و بدل بشه برای شکستن سدی که مدتها بود روی چشمهام بسته بودم کافی بود. اونجا توی اغوش تو نیاز نبود دیگه تکیه گاه باشم. نیاز نبود بترسم پشتم به جایی گرم نیست و اگه زانوهام شل بشه سقوط میکنم. توی اغوشت فراموشم شد بخاطر اشتباهم دختری که پشت سرم ایستاده مثل گلی پر پر شد.
توی اغوشت میتونستم فراموش کنم عاشق شدم و همه وجودم رو تقدیمش کردم و در نهایت رها شده وسط سیاهی مطلق در حال دست و پا زدنم.

من به خونه اومده بودم، جایی که میتونست دردهام و مرهم بذاره و برای روح بیمارم لالایی بخونه. جایی که میتونست برای دوباره جنگیدن و برای بیشتر جنگیدن بهم نیرو بده. من رو از اغوشت جدا کردی و لبخند مهربونت و به صورتهای معذب پسر دختر همراهم پاشیدی و با مهربونی گفتی "هه‌می و جونگده درسته؟ من اولین باره میبینمتون ولی میدونم دوستهای خوب پسرم هستید".

اون روز از چیزی خبر نداشتی مامان، از رنجهایی که هر کدوممون پشت سر گذاشته بودیم، از حسهایی که درونمون رو به بازی میگرفت و سالها پیرتر از چیزی که بودیم میکردمون.

shout my silence[[complete]]Where stories live. Discover now