part18

1.1K 364 102
                                    

یک ماه بعد از تمام اون اتفاقات، هه می با چمدونها و کارتنهای بسته بندی شده از تمام وسیله هاش به بوچون برگشت. حالش خوب بود و هر روز بهتر از سابق رفتار میکرد. بیشتر حرف میزد و بیشتر میخندید به همین خاطر وقتی به اصرار گفت میخواد برگرده به شهرش علی رغم ترسم از تجربه قبلی برگشتن هه می، مجبور به موافقت شدم. میگفت میخواد خودش رو برای زندگی جدیدش اماده کنه و اگر هر زمانی حس کرد حالش خوب نیست بر میگرده پیش خودم. باید بهش اعتماد میکردم، چاره دیگه ای نداشتم ، نمیتونستم تا اخر عمر مجبورش کنم کنارم بمونه ، به همین خاطر پذیرفتم برگرده.

با رفتن هه می همه چیز تغییر کرد. من و یول هرچند قرار بود اتفاقات گذشته رو فراموش کنیم و رابطه امون رو اصلاح کنیم ولی دور شدنمون از هم قابل نادیده گرفتن نبود.

گرچه من تلاشم رو کرده بودم تا رابطه ام با چان رو اصلاح کنم ولی با نزدیک شدن سهون و چانیول به همدیگه این تلاشها رفته رفته کم رنگ تر میشد. هرچه قدر هم وانمود میکردم به مسائلی که اتفاق افتاده بی توجه ام ، اما نمیتونستم از کاری که سهون باهامون کرده بود بگذرم.

اما یول برعکس من حالا که مشکلات گذشته بینشون حل شده بود ، حالا که فهمیده بود سهون تمام این سالها از دستش عصبانی بود چون اون روز بعد از دعواشون سهون توسط افرادی ناشناس ربوده شده بود تا خانواده اش رو تحت فشار بذارن و همه اون مدت یول رو بخاطر اینکه تنهاش گذاشته بود سرزنش میکرد ، دیگه نمیتونست از دوست دوران کودکیش دور بمونه. چان به اندازه تمام سالهای دوری از سهون حرف نگفته داشت که بزنه و من به اندازه تمام سالهای درد کشیدن هه می کینه. و شکاف بین ما از همینجا شروع شد.

چان بیشتر وقتش رو با دونسونگ قدیمیش میگذروند و من بخاطر ندیدن اون وکیل لعنتی توی خونه امون شیفتای دیوانه وار میگذروندم.
روزها میگذشت و انقدر خودم رو توی پایگاه حبس میکردم که ممکن بود یول رو حتی یک هفته نمی دیدم. دیگه هه می توی خونه نبود که برای بودن در کنارش خودم رو مجبور به خونه رفتن کنم و هرباری که خونه میرفتم حس عطر تلخ اوه سهون توی خونه‌ای که روزی منبع ارامشم بود، حالم رو بد میکرد.

چان نمیخواست باور کنه این بودنش با سهون برای من مثل یه شکنجه است ، فکر میکرد دارم لجبازی میکنم. فکر میکرد به خاطر کینه ای احمقانه انتظار دارم اون دوست قدیمیش رو کنار بذاره و این من رو به انزوا میکشوند. انزوایی که شش ماه بعد مسبب اولین حمله قلبی جدی شد که کارم رو به بستری توی بیمارستان کشوند.

اون دوره انقدر من و چانیول از هم دور شده بودیم که حتی متوجه نبودنم نشد. فکر میکرد مثل همیشه توی پایگاه هستم. مثل هر روز فقط یه تماس کوتاه برای احوال پرسی و بعد ختم مکالمه.

من تنها بودم. تنها و ناامید. نمیتونستم در موردش با کسی حرف بزنم ، چون نهایتا خودم متهم میشدم که از چان دوری کردم. متهم میشدم انتظار بیهوده ام برای ختم دوستیش با اوه سهون یه رفتار خودخواهانه است. ولی این یه حقیقت بود، من خودخواه بودم. من تمام یول رو برای خودم میخواستم و برای بدست اوردن دوباره اش میخواستم هر کاری کنم.

shout my silence[[complete]]Where stories live. Discover now