part8

1.2K 420 133
                                    

اینچئون، ژوئن 2011

با حس گرمای شدیدی که پوستم رو می سوزوند بیدار شدم چشمهای نیمه بازم بعد برخورد نور افتاب سریع بسته شد. صدای مرغهای دریایی و امواج دریا، حسگرهای به خواب رفته ام رو هوشیار کرد. به سرعت چشمهام رو باز کردم. اونجا ساحل بود.

اخرین چیزی که به خاطر داشته ام چان و آغوشش روبه روی اپارتمانم بود. با پشت دست کمی چشمهام رو مالیدم تا بتونم بهتر ببینم. خورشید تا وسط اسمون اومده بود و نشون میداد حوالی ظهره. سر و صدای بچه هایی که بازی میکردن شنیده میشد.

از ماشین پیاده شدم تا بتونم چان رو پیدا کنم. کمی دورتر از من، نزدیک ساحل رو به دریا ایستاده بود.

وزش باد، موهای همیشه مرتبش رو به بازی می گرفت. استینهای تا خورده اش رگهای برجسته اش رو به نمایش گذاشته بود. قد بلند و شونه های پهنش همه با هم ترکیبی از یه تندیس خوش تراش ساخته بودن. چند قدم نزدیکش شدم. ضربان قلبم به طور عجیبی بالا رفته بود. صدای دریا ، مرغابی های مورد علاقه ام ، جیغ های بچه ها همه محو شده بودن چون صدای قلبم انقدر بلند بود تا گوشم رو پر کنه.

با حس نزدیک شدنم به سمتم برگشت و یکی از اون لبخندهایی که حفره های زیبای روی گونه هاش رو به رخ میکشید به لب اورد. لبخندش وزنه ای چند تنی به پاهام بسته بود  طوری که حتی نمیتونستم یک قدم دیگه بردارم. یک سال قبل وقتی هه می ازم پرسیده بود از چه دسته مردهایی خوشم میاد؟ جوابم نمیدونم بود. اما در اون لحظه ، در اون مکان سوالش یه جواب کاملا واضح داشت« جواب مردی با قد 185 ،گوشهای بزرگ ،چشمهای درشت و مشکی ، با موهایی رقیصده در باد که لبخند گرمش حتی از افتاب اوایل تابستان هم پر حرارت ترِ بود».

به سمتم قدم بر میداشت و من دلم میخواست با حداکثر توانم فریاد بزنم سر جات بمون، قلبم بیشتر از این کشش نداره. ولی وقتی دستهاش روی شونه هام قرار گرفت فهمیدم قلبم حتی بیشتر از اون هم قابلیت تپش داره .

"بالاخره بیدار شدی؟"

سوال کوتاه و ساده اش یه جواب پیچیده داشت. بیدار شده بودم؟ درسته بیدار شده بودم. بعد مدتها که روح دردمندم با دلیل و بی دلیل، جسمم و به سمتش میکشید بیدار شده بودم. انقدر هوشیار که سلول به سلول بدنم خواستنش رو فریاد میزد. بیدار شده بودم انقدر که بفهمم قلب بی جنبه و جوانم بعد از سالها خودش رو برای کسی به سینه میکوبه. جواب سوال بیدار شدی، مطمئنا واژه به واژه ختم میشد به اره بیدار شدم و فهمیدم که دوستت دارم .
اما در جوابش نگاهم رو به دریا دادم و گفتم "اینجا چی کار میکنیم؟"

دستش رو لای موهام برد و با دست کشیدن روش سعی کرد کمی از اشفتگی تار به تارش که می تونستم تصور کنم چه صحنه مضحکی ساخته کم کنه. با لبخند گفت"تو خواب بودی و من فکر کردم بیایم اینجا فقط چند ساعت فاصله بود. تا حالا به ساحل اولوانگری اومده بودی؟"

shout my silence[[complete]]Where stories live. Discover now