part17

1.1K 350 60
                                    

اون روزها رفت و امدم به محل کار یول انقدر زیاد شده بود که تقریبا بیشتر همکارهاش من رو به عنوان یکی از دوستهای نزدیک دادستان پارک میشناختن. هرچند این شناختن باعث شده بود چندین بار اوه سهون ازش علیه ما استفاده کنه. یکی از علتهای طولانی شدن جلسات دادگاه اشاره سهون به دوستی بین دادستان، قربانی پرونده و همین طور شاهد اصلی پرونده بود. ادعایی که باعث ایجاد سوتفاهم هایی زیادی شد و تقریبا نیمی از تلاشهای چان رو از بین برده بود. هرچند این اتفاق نتونست مانع از حضور مداومم توی محل کار چان بشه.

منشی چان وقتی توی یکی از راهروهای فرعی که در نهایت منتهی به اتاق یول میشد ، من رو دید لبخندی زد و به نشونه سلام دستش رو برام بلند کرد. خانم مهربون و متشخصی بود که همیشه رفتارهای موقرانه اش حس خوبی بهم میداد.

نزدیکش رفتم و اون با خوشرویی قهوه توی دستش رو به سمتم گرفت "دادستان پارک مهمان دارن، باید کمی منتظر بمونید و میتونید یه کم قهوه بنوشید. تهویه دفتر مشکل پیدا کرده و هرچه قدر با تاسیسات تماس میگیرم جواب نمیدن. مجبورم حضوری برم دنبالشون، شما بهتره برید دفتر و منتظر بمونید فکر میکنم جلسه دادستان خیلی زود تموم بشه".

به نشانه احترام تعظیم کردم و بعد از دور شدنش به سمت دفتر چان رفتم. خیلی وقتها پیش میومد که وقتی به دفترش میرفتم جلسه داشت و یا توی جلسات دادگاه بود، بنابراین منتظر نشستن برای دیدنش خیلی اتفاق دور از انتظاری به نظرم نمی‌اومد.

هوای گرفته و نیمه خشک داخل دفتر نشون میداد چرا خانم منشی نتونسته تحمل کنه و شخصا دنبال کارکنان تاسیسات رفته بود.
حتی درب دفتر کار چان هم بخاطر هوای گرفته اتاق نیمه باز بود.

نمیخواستم من رو ببینه و حواسش از جلسه اش پرت بشه در نتیجه روی یکی از صندلیهای نزدیک دفتر شخصیش ولی جایی که دید چندان زیادی به داخل اتاق نداشت نشستم و کمی از قهوه ای که منشیِ یول بهم داده بود نوشیدم.

صدای صحبت کردن چانیول و مهمانش نه چندان واضح به گوش میرسید اما با بلندتر شدن صدایی که این روزها شنیدنش شبیه یه کابوس شده بود ، خون توی رگهام یخ زد. شک نداشتم که صدای اوه سهون بود. اما چرا؟ چه دلیلی داشت که دادستان و وکیل متهم یه پرونده باهم جلسه خصوصی داشته باشن.

قهوه توی دستم رو روی میز گذاشتم و کمی خودم رو به در نزدیکتر کردم تا صداشون رو بشنوم. به لطف بحث نه چندان دوستانه ای که بینشون پیش اومده بود صداشون بالا رفته بود و میتونستم کلمات رو واضحتر از قبل بشنوم. سهون با خونسردی که همیشه توی صداش مشخص بود گفت "هیونگ واقعا فکر میکنی چه اتفاقی می افته اگه همه در مورد دوست پسر عزیزت بدونن؟ احتمالا همه تلاشهایی که توی این سالها کردی از دست میره نه؟ شهرتت و خوش نامیت و حتی احتمالا اون کوچولویی که انقدر برات مهمه از دست میره. نظرت چیه اگه در موردش بفهمن؟"

shout my silence[[complete]]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz