part7

1.2K 432 102
                                    

یونگ ماگ قهوه رو روی میز روبه روم گذاشت. همیشه بوی قهوه رو بیشتر از خوردنش دوست داشتم، ولی توی اون لحظه، همون بوی مورد علاقه ام باعث پیچ و تابی توی دلم شد. دسته ماگ رو توی دستم گرفتم. انگشتم روی نقش و نگارهاش بازی میکرد. با صدای یونگ سرم رو بلند کردم "بکهیون، من درک میکنم حالت خیلی مساعد نیست، اگر بخوای یه مدت دیگه هم سرکارت نیای، من مشکلی ندارم".

لبخندی به لب اوردم که هر چند مصنوعی بود، ولی مرد روبه روم انقدر تمام این مدت رو با ملاحظه رفتار کرده بود که کمی خوش رویی  واقعا بهش بدهکار بودم "حالم خیلی بهتره، به اندازه کافی این مدت اذیتتون کردم، ولی بهتره برگردم سرکارم، اینجوری حواس خودمم کمی پرت میشه. و اینکه میخوام برگردم خونه، این دور شدنم از خونه بیشتر به هه می اسیب میزنه".

کمی از قهوه اش خورد "پلیس چیزی پیدا نکرد؟ اون یارویی که تو دیدیش چی شد؟"

سرم رو به دو طرف تکون دادم "هیچی ، اون لعنتیا هیچ کاری نمی کنن. اون آشغال داره بیرون برا خودش زندگی میکنه، و من هیچ کاری ازم بر نمیاد. دلم میخواد پیداش کنم و با دستهای خودم بکشمش".

به خاطر خشم زیادم صدام بالا رفته بود. یونگ دستم رو گرفت تا ارومم کنه. حرفی نمیزد ولی نگاه تو چشمهاش همدردیش رو نشون میداد. از جاش بلند شد و کنارم ایستاد. دستی روی شونه ام گذاشت "بک من اینجام تا هر وقت که لازم شد کنارت باشم. این رو همیشه یادت بمونه ، هر کاری داشتی هر کمکی لازم بود روی من حساب کن".

*****

آخرین کتاب رو هم توی قفسه اش گذاشتم. یه هفته از برگشتنم سرکار میگذشت، درست از فردای اون شب کذایی که تصمیم به خودکشی گرفته بودم .
یک هفته گذشته چانیول درست مثل سابق هر روز برای درس خوندن به فروشگاه می اومد، ولی من خیلی کم میدیدمش و تقریبا هیچ مکالمه ای جز سلام و احوالپرسی با هم نداشتیم. طی مدت دوستیمون خیلی خوب شخصیتش رو شناخته بودم. عادت نداشت در مورد اشتباهاتم صحبت کنه یا به روم بیاره. ولی اتفاق اون شب برای اینکه بخوام با چان روبه رو بشم زیادی خجالت اور بود. میدونستم نیازه ازش تشکر کنم. میدونستم قلبم برای صحبت با چان به مغزم التماس میکنه ، ولی تمام تلاشم رو میکردم تا اون چند پله رو برای دیدنش بالا نرم.

مصمم بودم تا اون رو به عنوان یه دوست کنار خودم نگه دارم، و لازمه این کار رعایت یه فاصله مطمئن بود. انقدر مطمئن که این حرف زدنها ختم نشه به رفتاری مشابه جونگده.

یک هفته گذشته چشمم به انتظار یه تماس ازجون به گوشیم خشک شده بود. برای شب پرواز داشت و این یعنی پایان همه ی رابطه ای که جون سه تفنگدار صداش می زد.

با صدای اویز بالای در، سرم رو بلند کردم . جونگده توی پیراهن و شلوار مشکلی جذب و موهایی که به سمت بالا شانه شده بود، جدی تر از هر زمان دیگه ای وارد مغازه شد. از دیدنش شوکه شده بودم. انتظار دیدنش، اونم توی فروشگاه رو نداشتم.

shout my silence[[complete]]Where stories live. Discover now