part11

1.2K 407 73
                                    

سئول،خیابان هوکسئوک_دونگ، آپارتمان84 ، دسامبر2012

اخرین ساک رو هم کنار جا کفشی گذاشتم و در اپارتمان رو بستم.
هه می وسط پذیرایی ایستاده بود و با لبخند کوچیکی روی لبش به تلاشم برای جابه جایی وسیله ها نگاه میکرد.

"انگار قراره هر وقت به این خونه میام تو مسئول جابه جایی وسایلم بشی".

+و منم هنوز روی حرفم هستم هه میا، میخوام تو زندگی بعدیم یه دختر بشم و برم سراغ یه همخونه پسر ، مورد مناسبی برای باربری حساب میشه.

این بار خبری از اون خنده های سرخوش نبود ، از شادی بی قیدانه که پشتش هیچ اتفاق تلخی نخوابیده بود. فقط لبخندی کم جون روی صورت لاغر دختری که شاید باور 21 ساله بودنش خیلی سخت بود.

"اگر قول بدم شام بپزم دست از غر زدن برمیداری؟"

"اگر قول بدی مثل اون شب جابچائه بپزی اره".

پشت میز کوچیک غذا خوریمون نشسته بودیم، با اینکه خیلی گرسنه ام بود ولی دیدن غذایی که خودم درخواست پخته شدنشو به هه می داده بودم اشتهام رو کور میکرد . حدود سه سال قبل توی اولین شب همخونه شدنمون کنار هم این غذا رو خورده بودیم درحالی که صدای خنده هامون کل ساختمون رو برداشته بود و در نهایت با تذکر چند تا از همسایه ها مجبور به سکوت شده بودیم ولی حالا انگار اون روزها سه سال قبل نه سی سال قبل بودن.

هه می هم مثل من ساکت در حال بازی با نودلهای توی بشقاب، چیزی نمیخورد. میتونستم حدس بزنم هه می هم به همون شب فکر میکنه ، شبی که فکر کرده بود جونگده دوست پسرمه.

چابستیکم رو روی میز گذاشتم و با چند تا سرفه مصلحتی توجه اش رو به خودم جلب کردم "چند روز دیگه کریسمس شروع میشه. از ماه مارچ شروع ترمهای جدیده، نظرت چیه بریم دانشکده و برای ادامه تحصیلت اقدام کنی. این طوری تنها تو خونه هم نمی مونی روحیه ات بهترم میشه".

سری به نشونه مخالف تکون داد "نمیتونم بکهیون،  نمیخوام این کار و کنم".

کلافه از بی منطقیش اخمهام رو تو هم کشیدم "این اپریل که بیاد دو سال نفرین شده از اون اتفاق میگذره هه می، و باور کن حتی اگر خودتم نخوای برگردی به دانشگاه به زور میبرمت".

حرفی نزد، هرچند موافقت نکرده بود اما مخالفتی هم ازش نشنیده بودم. میخواستم حالش خوب بشه ، اون باید به زندگی عادیش برمیگشت و منطقی ترین راه همین بود برگردوندن هه می به نقطه ای از زندگیش که دیگه ادامه نداده بودش.

در حال شستن ظرفها بودم که دستهای ظریفی از پشت دور کمرم حلقه شد ، هه می از پشت من رو تو اغوشش گرفت و سرش رو به کتفم تکیه داد. از این تماس دوستانه لبخندی زدم میخواستم برگردم سمتش که گفت "چند دقیقه همینجوری بمون".

shout my silence[[complete]]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora