💥فرشته مرگ 💥

2.9K 260 270
                                    

ماوراءالطبیعه یه  دنیای مخوف و ترسناکه، و گاهی هم زیبا و رویایی، اما هیچ کس قادر به دیدن این دنیای عجیب نیست، هیچکس خبر نداره وقتی توی خیابون قدم میزنه، موجوداتِ دیگه ای هم کنارش نفس میکشن و پا به پاش قدم میزنند،
هیچ کس از هفت بعد این جهان عجیب خبر نداره و قادر به دیدن موجودات عجیبش نیست به جزء یک نفر....

همه اون نوجوان قدبلند رو میشناسند، پسری که روی چشمای درشتش یه عینک گرد با دسته های آبی آسمونی میزاره و موهای قهوه ای و فرفریش رو توی صورتش میریزه که گوشهای بزرگش رو مخفی کنه...

از وقتی به مدرسه میرفت همه گوش های بزرگش رو مسخره میکردند و میگفتند  شبیه جن توی قصه هاست ،

پارک چانیول یه نوجوان منزوی و تنها بود، همیشه اخر کلاس مینشست و درس میخوند، حتی یه دوست هم برای خودش نداشت، همه اونو دیوانه خطاب میکردند، اما هیچ کدوم از این ها مهم نبود، چانیول خیلی بیشتر از این ها اذیت می‌شد ولی  اونقدر تحمل می کرد تا براش عادی بشه...

اون روز هم یه روز عادی بود،  هدفون قرمز رنگشو روی گوش هاش گذاشت و درحالی که نگاهش روی کلمات کتاب میچرخید توی ایستگاه اتوبوس نشست،
برای یک لحظه سرش رو بالا گرفت و به اون طرف خیابون خیره شد، اونطرف هم یه ایستگاه بود، اما مسافرانی که روی صندلی ها نشسته بودند فرق داشتند و چانیول فرشته سیاه پوشی که کنارشون ایستاده بود رو میشناخت،  با اینکه هدفون روی گوش هاش بود اما صدای  پای اسب‌ و کشیده شدن چرخ های ارابه  روی آسفالت رو به خوبی شنید،
اون ارابه مرگ برای بردن روح ها به زندگی بعدی یا دنیای ابدی  اومده بود ،
فرشته مرگ با چشمهای درشت و  ترسناکش به چانیول خیره  شد، انگار میخواست بهش بفهمونه یک روزی هم    نوبت تو میرسه...

سرش رو پایین انداخت و کلمات کتابش رو دنبال کرد، حتی وقتی ارابه حرکت کرد و از اونجا دور شد هم سرش رو بالا نگرفت، مابین اون همه چیز ترسناک که دیده بود، چشمای فرشته مرگ  از همه شون ترسناک تر بودند...

بالاخره اتوبوس اومد، کتابش رو بست و سوار شد، روی یکی از صندلی ها نشست و صدای هدفونش رو کمتر کرد، بد نبود تا راه خونه یه چرت کوچیک میزد
اما همینکه چشماشو بست وجود یک نفرو کنارش حس کرد و بعد صدای  اشنایی توی گوشهاش پیچید ، چشماشو با درد و بیچارگی روی هم فشرد و لعنتی به شانص گهش فرستاد

_هی چانیول... خیلی وقته ندیدمت...

نگاهی به مزاحم همیشگیش انداخت و غرید
_فکر نمیکنی ایستگاهو اشتباه اومدی جونگین؟....

انگشتش رو روی شیشه گذاشت و به ایستگاه اونطرف خیابون اشاره کرد و ادامه داد
_تو باید بری اونجا....

جونگین لب‌ها شو اویزون کرد و با لحن لوسی گفت
_نمیخوام.... اون فرشته  خیلی ترسناکه...

Magical loveWhere stories live. Discover now