1 vkook

9.6K 644 26
                                    

‌‌

به ساعت نگاه کرد و با فهمیدن این که معشوق سابقش تا چند دقیقه دیگه بر می گرده، وارد اتاق مجلل شد.با وارد شدن به اتاق ، نفس عمیقی کشید و عطر مرد مورد علاقه اش رو مهمون ریه هاش کرد.
به ارومی شروع کرد اماده کردن اتاق . بعد از درست کردن میز تک نفره و چیدن خوراکی های مورد علاقه اربابش، به سمت در رفت.
قبل رسیدن دستش به دستگیره ، در اتاق باز شد و قامت بلند تهیونگ نمایان شد. با دلتنگی به چهره و چشمان خسته تهیونگ نگاه می کرد.
با یاداوری جایگاهش سریع از جلوی در کنار رفت و تعظیم کوتاهی گذاشت.

کوک:به خونه خوش امدید...قربان

در مقابل تهیونگ هم با دلتنگی به جونگ کوک نگاه می کرد که با شنیدن صداش ،بزور نگاهش رو گرفت .وارد اتاق شد و به سمت حمام رفت .

ته: ده دقیقه دیگه برام مشروب همیشگی رو بیار...کوک

کوک:چشم....قربان

کوک رو اونقدر اروم گفت که خودش هم بزور شنیدش.با دلی که پر می زد برای بغل کردن پسر کوچک تر،وارد حمام شد تا خستگیش کمی در بره.
جونگ کوک هم به بیرون رفت تا سفارش ارباب مورد علاقه اش رو اماده کنه.دقیق ده دقیقه بعد پشت در اتاق با یک جام و شیشه مشروب ایستاده بود.تقه ای به در زد و به ارومی در اتاق رو باز کرد. با تهیونگی که تنها با یک شلوار درحال مکالمه با تلفنش بود مواجه شد.سعی کرد بدون توجه به مردی که عاشقش بود مشروب رو روی میز بزاره اما بغض و لرزشی که به جونش افتاده بود باعث شد همه چی از دستش رها بشه و دریایی قرمز رنگ کف اتاق تشکیل بشه. با ناراحتی به تهیونگ نگاه کرد و سریع تعظیم نود در جه ای کرد.

کوک:متاسقم قربان...الان تمیزش می کنم و دوباره براتون میارم

تهیونگ به لرزش و استرس کیوت پسر کوچک تر نگاه کرد و به مکالمه اش خاتمه داد. با لبخندی که رو لبش بعد از شنیدن خبری که می خواست شکل گرفته بود به جونگ کوک نزدیک شد.

ته:چرا تو تمیزش کنی؟...هوم؟... بیبیا نباید از این کارا کنن

به لبخند عمیقی به پسر شوکه کوچک تر نگاه می کرد . همونطور نزدیکش شد و دستش رو دور کمر باریک عشقش حلقه کرد.

ته: دیگه فقط منو توییم...دیگه روباه پیر نیست که جدامون کنه یا عشقمو وادار به خدمت کنه..

با لحن دلتنگی گفت و قطره اشکی که از چشم معشوقش چکید رو بوسید. صدای بغض دار عشقش قلبش رو به درد اورد.

کوک: ته..

ته:جونم...جونم عشق کوچولوم...

کوک با شنیدن کلماتی که دلتنگشون بود،بغضش شکست و با محکم بغل کردن مرد دوست داشتنیش، شروع به گریه کرد. تهیونگ با نوازش و بوسیدن موهای معشوق گریونش سعی در اروم کردنش داشت.

ته: گریه نکن عشقم...نفسم..گریه نکن...دیگه کیم(پدرش) نیست ...دیگه ماله خودمی...فقط خودم.

و جواب تمام حرف هاش گریه بلند تر کوک بود.بعد از چند دقیقه در حالی که روی تخت دراز کشیده بودند از دوباره کنار هم بودن لذت می بردند.

کوک:واقعا...مرده؟

ته درحالی که با موهای کوک بازی می کرد جوابش رو داد:اره...ددیت فرستادش بره

کوک:ددیم؟..یعنی تو؟

ته:خوب می دونی ددیت فقط منم وروجکم.

با خنده گفت و لب کوک رو سطحی بوسید.با اون بوسه هردو نگاه دلتنگی بهم کردند و این تازه شروع یه زندگی جدید بود...

سناریو و غیره زیاد نوشتم....میخوام بخونیدشون**

Scenario & OneshotWhere stories live. Discover now