7

3.7K 332 24
                                    

🥀vkook🥀
بعد از بررسی برگه های روی میزش، چشم هاش رو مالید و به صندلیش تکیه داد. دلش برای جونگ کوک تنگ شده بود. موبایلش رو از روی میز برداشت و پیامی مبنی بر «دلم برات تنگ شده» برای دوست پسرش فرستاد.جونگ کوک در حال خوندن کتاب بود که با شنیدن صدای گوشیش، به سمتش رفت و بعد از خوندن پیام ،شماره تهیونگ رو لمس کرد. با خوردن اولین بوق صدای تهیونگ توی گوشش پیچید : سلام بیبی بوی من...خوبی؟
جونگ کوک لبخند زد: سلام مستر کیم...خوبم تو چی؟
ته: ااااه..نگو...خیلی خستم ...دلم دستای یه خرگوشی رو میخواد که شونه هامو ماساژ بده..
جونگ کوک ریز خندید: ما از این خرگوشا نداریم...
تهیونگ ادای غر زدن در اورد اما با یاداوری منشیش نیشخند خبیثی زد : واقعا ازین خرگوشا نداریم؟..پس من باید از منشی پارک با اون لباسای فوق کوتاهش بخوام شونه هامو ماساژ بده؟؟
با تصور صورت جونگ کوک ریز خندید. جونگ کوک نفس حرصی کشید. تهیونگ وقتی جوابی نگرفت ،خبیث به حرف زدن ادامه داد: وای کوکی..روم کراش داره عجیب..اگر لباس امروزش رو میدیدی...اگر چیزی نمیپوشید سنگین تر بود..
از شنیدن نفس های حرصی دوست پسرش لذت میبرد. جونگ کوک با صدای کنترل شده ای حرف زد: من..الان..میام..اونجا..کیم..تهیونگگ..
تهیونگ در حالی که جلوی خندش رو گرفته بود حرف زد: نه عزیزم...اگر هم بیای که کسی اینجا نیست...عزیزم؟..الو؟..کوک؟..
شدن گوشی اب جمع شده در دهنش رو قورت داد: یا امامزاده خرگوشا!!
ریز خندید و بعد از مرخص کردن منشی پارک، به اتاقش برگشت و لامپ ها رو خاموش کرد.منتظر اومدن خرگوش حسودش موند. از اون سمت ،جونگ کوک بعد پوشیدن لباس نسبتا ساده ای ،به سمت ماشینش رفت و با خروج از پارکینگ خونشون،با سرعت به سمت شرکت حرکت کرد. با رسیدن به شرکت ماشینش رو به دست پارک بان سپرد و با قدم هایی تند به سمت اسانسور رفت. بعد از ایستادن اسانسور در طبقه مورد نظرش پیاده شد. با دیدن جای خالی منشی،به سمت اتاق تهیونگ رفت و در رو باز کرد و با یک اتاق تاریک وخالی مواجه شد. اروم تهیونگ رو صدا زد: تهیونگ؟...کجایی؟
وارد اتاق شد و هنوز در بسته نشده بود که کوبیده شد به دیوار و لب های اشنای دوست پسرش هم به لب هاش کوبیده شد. شوکه به پشت سر تهیونگ نگاه میکرد اما با بوسیده شدنش توسط تهیونگ، به خودش اومد و شروع به همکاری کرد. تهیونگ همزمان میبوسیدش و به سمت مبل چرم اتاقش هدایتش میکرد. با دراز کشیدن جونگ کوک روی مبل و خیمه زدن تهیونگ بر روی اون، عشقبازیشون شروع شد...

هنوز بخاطر عشقبازی یهویی و برنامه ریزی نشدشون، نفس نفس میزدن. تهیونگ روی جونگ کوک بود و با بوسیدن گردنش از روش بلند شد. جونگ کوکش رو بغل کرد : خیلی دوست دارم...خرگوش حسود..
جونگ کوک اخم کیوتی کرد : منم دوست دارم ددی...من حسود نستم خوو...فقط میخوام اون منشی پارک رو با همون لباسش اویزون کنم...اوییی ددی دلم تخت میخواد
تهیونگ از حرف هاش ریز خندید: ای جونم...ولی اویزونش نکنیا اونوقت منشی ندارم من که...بیا ببرمت یجایی که لالا کنی خرگوشک..
جونگ کوک مشکوک نگاهی به تهیونگ انداخت: مشکوک میزنی...نکنه اتاق مخفی چیزی داری اینجا
تهیونگ ریز خندید و به سمت در باریکی که در قسمت مخفی اتاقش وجود داشت حرکت کرد.بعد از زدن رمز ، دراتاق با صدای تیک مانندی باز شد. جونگ کوک صدای «اووو»مانندی از خودش در اورد که باعث خنده تهیونگ شد. بعد از گذاشتن جونگ کوک روی تخت،کنارش دراز کشید و سر جونگ کوک رو به سینش چسبوند.جونگ کوک در حالی که خمیازه میکشید حرف زد: من اینجا رو دوس دارم ته ته...از حالا به بعد منم میام شرکت باهات..
ته: عه نمیشه..تو خونه میمونی تا من بیام..
جونگ کوک غر زد: میخوام اینجا باشم..ددی دلم تنگ میشه خو...
تهیونگ بوسه ای به لب های اویزونش زد: به شرطی که...خانمایی که اینجا کارمیکنن رو اویزون نکنی..
جونگ کوک بین خواب و بیداری حرف زد : قول نمیدم...ولی چشم ددی...به شرطی که فاصله یک متری رو رعایت کنن...
و با پایان جملش به خواب رفت.تهیونگ هم بعد از بوسیدن پیشونیش با لبخند محکم تر بغلش کرد و اون هم به خواب رفت

Scenario & OneshotOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz