9

2.5K 262 68
                                    

جونگ کوک با شکم برامده اش که نشون از وجود و رشد یه بچه درونش بود، به دیوار سرد اتاق تکیه داد و به پنجره بزرگی که کل حیاط عمارت رو بهش نشون میداد، خیره شد.

نمیدونست چند ماه از اخرین باری که هوای بیرون از این اتاق تنگ رو نفس کشیده بود میگذشت.

لبخند غمگینی زد و دستش رو روی شکمش گذاشت.

همون لحظه ، بچه در حال رشد در وجودش لگدی به جایی که دست جونگ کوک قرار داشت زد و لبخند غمگین جونگ کوک رو ازبین برد.

کوک: اوه...کوچولو .معلومه که خیلی شیطونی...(لبخندش دوباره غمگین شد)...مثل پدرت

نگاهش رو دوباره به پنجره و فضای بیرونش داد.

ماشین مشکی رنگ مردی که عاشقش بود رو دید: عه...نگاه کن...اون پدرته.کیم تهیونگ.خیلی خوشگله نه؟ ...توهم باید مثل اون جذاب بشی جوجه

با فرزند درون شکمش که در این مدت تنها همدمش بود، با ذوق حرف میزد.

ذوقش با دیدن پسری که به همراه تهیونگ از ماشین پیاده شد، کاملا از بین رفت.

دوباره با لبخند غمگینش و خیره به تهیونگ در کنار شخص دیگری ، شروع به ماساژ دادن شکم برامدش کرد: فسقلی من ... مثل اون جذاب شو اما..( بغض تازه اش رو قورت داد)...اما مثل اون عوضی نشو...اگر همسرت ناخواسته و بدون دونستن اینکه میتونه بچه دار شه، بار دار شد، تو یه اتاق حبسش نکن هوم... هیچوقت در حالی که میدونی همیشه بهت نگاه میکنه، بهش خیانت نکن...باشه فسقلی؟

جوابش لگد دیگه ای از سمت بچه تو شکمش بود که باعث شد با چشم های خیسش لبخند بزنه.

اروم بلند شد و به سمت تخت تک نفره ای که برای خوابش تو اتاق بود رفت و به ارومی دراز کشید.

چشم هاش رو بست و بدون این که بخواد روزی رو که بخاطر حالت تهوع و بالا اوردن های پی در پی پیش دکتر رفته بودن رو به یاد اورد.

اون روز با هرکلمه ای که تهیونگ میگفت، قلبش میشکست.

با هر ضربه ای که از عشقش میخورد، روحش هم مانند قلبش اسیب میدید.

اینکه عشقت فکر کنه بهش درباره جنسیتت دروغ گفتی، به تنهایی برای نابود کردن جونگ کوک کافی بود اما تهیونگ با برخورد و حرف هایی که بهش زده بود، دردش رو چند برابر کرده بود و در اخر هم تو یه اتاق ،تک و تنها حبسش کرده بود.

با شنیدن صدای در از یاد اوری تلخش بیرون اومد.

به مردی که کت و شلوار مشکی رنگی به تن داشت و سینی غذا تو دستش بود نگاه کرد.

بی توجه چشم هاش رو بست و با شنیدن بسته شدن در متوجه خروج مرد شد و بدون لب زدن به غذا به خواب رفت...

تهیونگ به پسری که سعی میکرد با به نمایش گذاشتن تنش ، تحریکش کنه با بی حسی تمام نگاه میکرد.

Scenario & OneshotDonde viven las historias. Descúbrelo ahora