12

1.3K 145 55
                                    

vkook

کوک: میشه بریم رو پشت بوم؟

جونگ کوک با لبخند و لحن ارومی گفت.

ته : چرا خرگوشی؟

کوک: اممم...خب امروز هوا خوب و افتابیه و میخوام باهات حرف بزنم.

تهیونگ به عشقش که اروم و کمی غمگین بنظر میرسید نگاه کرد : چیزی شده؟

جونگ کوک با لبخند ارومش جواب داد : چیزی بدتر از اینکه اخر هفته عروسی عشقمه؟

تهیونگ هووفی کشید : کوک...من که گفتم به اون عروسی نمیرم و نظر خانوادمم برام مهم نیست

جونگ کوک دست تهیونگ رو گرفت و بلند شد : بریم بالا

تهیونگ به دست عشقش بوسه زد : هرچی تو بگی

هردو باهم به پشت بوم رفتن.

نسیم خنک بین موهاشون در حرکت بود. جونگ کوک با لذت چشم هاش رو بست : ته

ته : جونم خرگوشی

به نیم رخ تهیونگ که با حرکت نسیم بین موهاش ، زیبا تر دیده میشد ، نگاه کرد : من...یه مانع بین تو و ایندتم

تهیونگ کلافه عشقش رو به اغوش کشید : کوک...تو یه مانع بین من و ایندم نیستی....تو خوده ایندمی...اینده ای که تو توش نباشی، بدرد من نمیخوره..

جونگ کوک محکم تر دست هاش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرد : ولی..خانوادت چی میشه...شرکتت...و جایگاهی که الان داری..

تهیونگ لبخند عاشقی زد و جونگ کوک رو از خودش جدا کرد.

لب عشقش رو کوتاه بوسید : بدون تو...هیچکدوم از اونا رو نمیخوام

اولین اشک جونگ کوک با یاد اوری تصمیمش، روی گونش چکید.

دستش رو نوازش وار روی صورت پسر مورد علاقش کشید : ولی من نمیخوام...زندگیت رو بخاطر من خراب کنی ته

ته : زندگی من تنها وقتی خراب میشه که تو توش نباشی...پس این فکر هارو نکن

با زنگ خوردن گوشی تهیونگ ، دو پسر از هم جدا شدن و تهیونگ جواب تماسش رو داد.

جونگ کوک به پسری که عاشقش بود نگاه میکرد.

بغض کرد و با دست لرزونش، موبایلش رو از جیب شلوارش بیرون اورد.

با لمس اسم « تهیونگ من » ، شروع به نوشتن پیام کرد.

( تهیونگاا...من به عنوان کسی که عاشقته، یه وظیفه ای دارم. باید یه مانع بین تو و اینده بهتر رو ، از سر راهت بردارم. حتی اگر تو نخوای. تو ارزشمند ترین شخص تو زندگیمی. از من ناراحت نشو و به پیشرفت کردن ادامه بده. خیلی دوست دارم تهیونگ من )

همزمان با ارسال پیامش، لبه پشت بوم ایستاد.

تهیونگ تماسش رو قطع کرد و بدون توجه به اطرافش، پیام جدیدی که براش اومده بود رو باز کرد.

شوکه به جونگ کوکی که با لبخند غمگین لبه پشت بوم ایستاده بود ، نگاه کرد : ن.نه...ک.کوک...

کوک : دوست دارم

با خودش فکر میکرد که چرا خرگوشش هیچوقت به حرف هاش گوش نمیده؟

تهیونگ شوکه، قدم لرزونی به سمت عشقش برداشت اما دیگه کسی اونجا نبود به جز یه پسر عاشق و شکسته...






اااااااااا
خدایی چرا؟

Scenario & OneshotOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz