vkook3

5.2K 466 58
                                    


جونگ کوک پسریه که بخاطر داشتن نیروی خاصش ، تو یه قلعه زندانی شده .
این چیزیه که مردم میگن و تهیونگ هم باورش داره.تهیونگ بخاطر حس گناهی که داشت، نصفه شب وارد قلعه میشه تا پسر زندانی رو فراری بده . نمیدونست چرا از اینکه اون پسر رو غمگین و خیره به اسمون میبینه ، دلش فشرده میشه.

جونگ کوک با شنیدن صدای پایی ، دست از نگاه کردن به ستاره ها بر میداره : کی اونجاست؟
جوابی نمیگیره ، پس پشت در چوبی بزرگ پناه میگیره تا اگر کسی وارد اتاق شد، قافلگیرش کنه.
تهیونگ حرکت پسر زندانی رو حدس میزنه و به ارومی جلوی در اتاق می ایسته.
با یه حرکت سریع جونگ کوک رو به دیوار پشت سرش میکوبه تا نتونه کاری انجام بده.
جونگ کوک از درد کمرش چشم هاش رو میبنده.
با حس عطر اشنایی ، چشم هاش رو دوباره باز میکنه.
شوکه به پسر بزرگ تر نگاه میکنه : ت...تهیونگ

تهیونگ با اخم به جونگ کوک نگاه میکنه : تو اسم منو ازکجا میدونی؟

جونگ کوک شوکه پلک میزنه. چطور اون تونسته فراموش کنه تمام لحظات خوبشون رو...

کوک: یعنی...یعنی تو منو نمیشناسی؟

ته: چرا باید یه جادوگر زندانی رو بشناسم؟

جونگ کوک بغض میکنه : جا.جادوگر؟...تو..توهم تمام اون حرف های دروغ رو باور کردی نه؟...من یه انسان معمولیم تهیونگ

تیکه اخر حرف هاش رو با مظلومیت تمام گفت. جوری که دل تهیونگ فشرده شد.

ته: نگا کن...من نمیدونم تو کی هستی و چی هستی...فقط میخوام فراریت بدم... پس حرف زدن رو تموم کن و بیا بریم تا کسی متوجه نشده.

جونگ کوک در تمام مدت با لبخند غمگینی خیره به تهیونگ بود.

تهیونگ رفت جلو و دست جونگ کوک رو گرفت تا از اتاق خارج بشن اما جونگ کوک همونجا ایستاد : واقعا..واقعا منو یادت نمیاد؟

تهیونگ نگاه کلافه ای به جونگ کوک انداخت. برای جونگ کوک اون نگاه کافی بود. فهمید پسر بزرگ تر چیزی از اون به یاد نداره.

اشک هاش رو پس زد و دو دست تهیونگ رو گرفت : از اینکه خواستی نجاتم بدی ازت ممنونم...ولی من منتظر میمونم تا وقتی که اون کسی که دوستم داشت بیاد و نجاتم بده...تو هیچی یادت نیست پس...

لبش رو گاز گرفت تا جلوی ریزش اشک هاش رو بگیره.
به پنجره و ماه کامل شده ، نگاه کرد : برو تهیونگ...تو امشب تبدیل میشی و اینجا نباشی بهتره

تهیونگ گیج شده بود. نمیدونست اون حس ارامشی که وقتی جونگ کوک دستش رو گرفت داشت رو چجوری توضیح بده.

به پسری که دوباره گوشه پنجره نشسته و به اسمون خیره بود نگاه کرد : اگر اون شخصی که منتظرشی..هیچوقت نیاد دنبالت چی؟

لبخند تلخ جونگ کوک رو دید: تا اخر عمرم همینجا میمونم و خاطراتمون رو مرور میکنم...حداقل خوشحالم که تو اخرین دیدارمون..به اندازه کافی به صورتش نگاه کردم

لبخند مهربونی به تهیونگ زد. تهیونگ بی خبر از اینکه تمام حرف های پسر زندانی در باره خودشه، نگاه دیگری به پسر انداخت و از اتاق خارج شد.
با شنیدن صدای جونگ کوک جلوی در ایستاد .

کوک: به پدرت بگو...موفق شدی

تهیونگ در سکوت کامل از قلعه خارج شد و پسر شکسته ای که حالا نا امیدی هم به غم هاش اضافه شده بود رو ، تنها گذاشت.
جونگ کوک خیره به تبدیل شدن عشقش به یک گرگ خاکستری زیبا و رفتنش، لبخند زد: دوست دارم تهیونگ

و این اخرین باری بود که پسر زندانی کنار پنجره دیده شد...

⁦⁦:'(⁩

Scenario & OneshotDove le storie prendono vita. Scoprilo ora