18

1.1K 101 6
                                    

💣kookv💣

با نیشخند به سمت کوچه بنبست دوید و به صدای سرباز های پشت سرش ، توجه ای نکرد اما با شنیدن صدای جذاب و اشنایی، بی اراده ایستاد.
کوک: ایست...سرجات وایسا تهیونگ
با چهره مثلا ذوق زده ای به پشت سرش نگاه کرد.
ته: شتتت....مستر جئون ....وواووو...باورم نمیشه افتخار دادین برای دستگیری من..
با نیشخند و ذوق نمادینی گفت و از صورت جونگ کوکی که حرصی میشد، لذت برد. جونگ کوک به ارومی اسلحه خوش دستش رو پایین گرفت . به دوست پسر سابقش نگاه کرد.میدونست باعث حال الان اون و این کار هاش ، خودشه .تهیونگی که جونگ کوک میشناخت ، یه پسر مهربون و شاد بود نه این پسر که بدنی پر از تتو داشت . قلبش با یاد اوری گذشتشون فشرده شد اما با چهره سردی حرف زد : بگیریدش
لحظه بعد دو سرباز به دست های تهیونگ زنجیر زده بودند. بعد از مطمئن شدن از اینکه تهیونگ سوار ماشین شده، خودش هم سوار ماشینش شد و به سمت پاسگاه حرکت کرد...
..............................................................................................................................
کوک : شما نمیتونید از اون حرف بکشید...خودم این کار رو میکنم...همتون برید بیرون..
جونگ کوک کاملا دستوری حرفش رو به زیر دست هاش زد و اون ها هم اطاعت کردن.درواقع مجبور به اطاعت شدن!. بعد از مطمئن شدن از اینکه همه اون مکان رو ترک کردن ، قفل در رو باز کرد و وارد اتاق تاریک شد. به پسری که پشت به در روی تخت فلزی دراز کشیده بود نگاه کرد. با دیدنش فهمید که چقدر دلش تنگ شده بوده. اروم به جلو رفت و این باعث شد تهیونگ روی تخت بنشینه و به جونگ کوک نگاه کنه.
کوک : بگو پایگاهتون کجاست ..
و جوابش نیشخند تهیونگ بود.
کوک : چرا اینکارا رو میکنی؟؟...تو..تو از نظر مالی مشکلی نداری پس چرا ؟..
ته: مگه همه برای پول میرن تو کار مواد مستر جئون؟؟
جونگ کوک شونه ای بالا لانداخت : در هرصورت ...این اصلا مناسب تو نیست تهیونگ...بخاطر خودت میگم
تهیونگ تکخندی زد و بلند شد. روبه روی جونگ کوک ایستاد : اینم مثل تمام اون کاراییه که برای من کردی؟؟...مثل ترک کردنم؟؟
از ضعفی که در چهره جونگ کوک دید ، لذت برد.
ته: میدونی...زندگی من خیلی وقته به تو ربطی نداره جئون...از وقتی بین من و کار کوفتیت ...کارت رو انتخاب کردی...
به ارومی دستش رو روی گونه جونگ کوک کشید : پس ادای کسی که انگار نگرانه رو..در نیار
اما جونگ کوک تمام مدت خیره به اون لب های درشت و زیبا بود. دلش برای چشیدن اون لب ها تنگ شده بود. در یک حرکت کاملا غافلگیرانه، تهیونگ رو به دیوار چسبوند. از اختلاف ناچیز قدیشون لذت برد : ولی...من هنوز نگران توعم...مثل یه ددی
تهیونگ سعی کرد جونگ کوک رو کنار بزنه اما نتونست یک سانت هم جونگ کوک عضله ای رو تکون بده : چیکار میکنی ؟
جونگ کوک سرش رو جلو برد و مماس با لب های تهیونگ حرف زد : دلم برای اینا تنگ شده...
خواست تهیونگ رو ببوسه اما اون سرش رو کج کرد : نکن..
کوک با لحنی خواهشی حرف زد : تهیونگ..لطفا..
تهیونگ از خواهش جونگ کوک شوکه شد . جونگ کوک که جوابی نگرفته بود، عقب کشید. اما دست تهیونگ رو گرفت : پس بریم
ته: چی؟
کوک : بریم ...من میخوام با تو باشم و به این کار کوفتی نیازی ندارم...وقتی تو نیستی..
تهیونگ مات و مبهوت ایستاده بود. جونگ کوک به خودش جرعت داد و لبش رو بوسید. یه بوسه کوتاه.
کوک: با من میای ..بیبی خلافکار؟
تهیونگ خندش گرفت از لقب جدیدش. بعد از سه سال دوری باید قبول میکرد که برگرده پیش اون مرد خوش چهره؟؟ قلبش تند میتپید و بهش میفهموند که باید قبول کنه. تهیونگ کی بود که جلوی قلبش وایسه؟؟
اروم سرش رو به نشونه اره تکون داد: میام..جئون
هردو لبخند زدن . لحظه بعد پلیس به همراه خلافکار کوچولوش ، به سمت در رفتند. زندگی جدیدی داشت اغاز میشد...


بدون ادیت....

Scenario & OneshotTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang