لباس یونگی رو مثل عکس بالا درنظر بگیرید.
°•☆°•☆•°☆•°
- یونجی؟ یونجی؟
چندباری صداش زد اما مثل اینکه قرار نبود جوابی از دخترِ مونعنایی دریافت کنه! یونگی با بینی و گونه های قرمز که از شدت مستی اینطور رنگ گرفته بودن، سرش رو روی کانتر، کنار جام شرابش گذاشته بود و تقریبا از هوش رفته بود.
جیمین درحالی که تلاش هاش برای بیدار کردن دوست دخترش رو بی نتیجه میدید به سمتش خم شد. یه دستش رو زیر زانوهاش قرار داد و دست دیگه اش رو هم پشت کمرش گذاشت و روی هردو دست بلندش کرد و به سمت خروجی بار رفت.
با هر زحمتی که بود در ماشین رو باز کرد و بعد از قرار دادن یونگی روی صندلی و بستن کمربندش به سمت خونه ی دوست دخترش به راه افتاد.
تقریبا چهل دقیقه بعد جیمین درحالی که یونگی رو براید استایل بغل کرده بود، مقابل در اصلی خونه ایستاده و منتظر باز شدنِش بود. استرس تمام بدنش رو گرفته بود و مدام به این فکر میکرد که باید چه جوابی به خانواده ی یونجی بده.
اینکه دخترت رو این ساعت از شب و درحالی که تقریبا از هوش رفته توی بغل یه پسر مقابل درب خونه ات ببینی قطعا همزمان هم نگرانت میکنه و هم عصبی. لااقل این حسی بود که جیمین وقتی خودش رو جای مادر و پدر یونجی گذاشت احساس کرد.
با باز شدنِ در نگاه مضطربش رو به زنی که مقابلش بود داد. نمیدونست باید به انگلیسی صحبت کنه یا کره ای! به قیافه ی زن میخورد که مثل خودشون کره ای باشه. پس خیلی سریع کلمات رو توی ذهنش جمع و جور کرد و به کره ای گفت:
- متاسفم که این وقت شب مزاحمتون میشم خانوم مین، یونجی از شدت مستی تقریبا قش کرده و من...
جمله اش هنوز تموم نشده بود که زن تقریبا جیغ زد و جیمین شوکه قدمی به عقب برداشت.
- اوه خدای من! تو چه غلطی کردی یونگی؟
یونگی! ابروی جیمین از تعجب بالا پرید اما بعد با خودش گفت شاید زن مثل خیلی از مادر و پدرای دیگه که موقع صدا کردن بچه هاشون اسماشون رو قاطی میکنن، یه اشتباه لپی کرده. بخصوص که اسم دوقلو ها هم به شدت به هم شباهت داشت، درست مثل چهرهاشون.
زن چشم غره ای به جیمین رفت.
- ببرش طبقه ی بالا اولین اتاق سمت راست.
جیمین بدون هیچ حرف اضافه ای بعد از تکون دادن سرش به نشونه ی فهمیدن، سریع به داخل خونه رفت.
به محض اینکه یونگی رو روی تخت قرار داد، قدم های سنگینی رو پشت سرش حس کرد. سریع از تخت فاصله گرفت و به مادر دوست دخترش که با چهره ای عصبانی به یونگی خیره بود نگاه کرد. عصبانیت و نگرانی زن رو به خوبی میتونست از چهرهاش بخونه پس بعد از یه تعظیم نود درجه و یه عذر خواهی با سرعت از اون خونه خارج شد.
با خارج شدنِ جیمین از خونه، یونجی که پشت در اتاقش قایم شده بود هم با سرعت از اتاقش خارج شد و به سمت اتاق برادرش رفت. پایین تخت کنارِ مادرش نشست و به چهره ی برادرش توی اون لباس ها که خودش بهش قرض داده بود خیره شد. اون لباس رو مادرشون هفته ی پیش برای یونجی خریده بود و یونجی اونو برای قرار امشب یونگی به برادرش قرض داده بود.
یونجی از اون لباس خوشش اومده بود چون نمیشد جنسیت خاصی رو براش درنظر گرفت. هم یه دختر میتونست توش زیبا بنظر بیاد و هم یه پسر میتونست توش جذاب جلوه کنه. اما با تمام این حرفا، مادرش این لباس رو از فروشگاهی که پوشاک زنانه میفروخت خریده بود و یونجی از واکنش مادرشون نسبت به این صحنه کمی میترسید.
با شنیدنِ صدای هق هقی نگاهش رو به مادرش داد. زن درحالی که با یه دستش دست یونگی رو به شدت بین دست خودش میفشرد، با دست دیگه اش در تلاش بود که هق هق هاش رو خفه کنه و به آرومی اشک میریخت.
تازه یک ماه بیشتر از زمانی که پسرش رسما اعلام کرده بود به پسرا علاقه داره نمیگذشت و حالا...
حالا داشت اونو توی لباس های یونجی، با یه کلاهگیس و آرایش ملیح، روی تخت مقابل خودش میدید و این دردناک بود. اینکه نمیدونست باید چیکار کنه و حتی چه واکنشی نسبت به این وضعیت داشته باشه براش دردناک بود.
YOU ARE READING
She is the man | ᴊᴍ+ʏɢ
Romance[-کامل شده-] 𝐌𝐢𝐧𝐘𝐨𝐨𝐧 چرا فقط نمیای امتحانش کنیم؟ یه پسر بد مثل منو یه دختر بد مثل تو، ما بهترین کاپل رو برای جشن امسال دانشگاه میسازیم. یونگی پوزخندی زد، به صندلیش تکیه داد و زمزمه کرد: - اما یه پسر بد مثل تو، با یه پسر خوب مثل من تکمیل میشه...